ترانه آنلاین

@»{$$ ترانه آنلاین و کد آهنگ تدی ؛ مرکز کد آهنگ های مجاز

ترانه آنلاین

@»{$$ ترانه آنلاین و کد آهنگ تدی ؛ مرکز کد آهنگ های مجاز

@»» تمرین ! زبان انگلیسی A glass of milk

( A glass of milk )

برای دانلود ترانه به ادامه مطلب مراجعه کنید


Although poor, the little boy made a living by selling things on the streets to be able to go on with his education.

It was midnight and he hadn’t been able to sell anything all day.

The little boy was hungry…

He didn’t know what to do…

Finally, starving and desperate, he went to a shop and knocked to ask for some bread in exchange for a few coins that was now left for him.

But when the door opened unexpectedly he mumbled: “excuse me ma’am, can I have some water?”

The woman understood that he was hungry. She went inside and came back with a glass of warm milk.

 The little boy drank it immediately in one breath.

He put his hand in his pocket, embarrassed, and asked:

“how much?”

The young woman patted him on the head and said:

“God has taught us not to ask anything in return for our good deeds!”

The little boy thanked her and walked away, but he never forgot that day…

As the years passed by, the boy managed to go to the capital and enter the medical school.

In only a few years time he became popular to be the best heart specialist in the city.

One day as he was sitting in his office, they contacted him from the emergency department and asked for his help.

Recognizing the patient immediately, he ordered them to hospitalize her and prepare the operating room.

During a 24 hours of fatal surgery on her heart, the doctor managed to save the old woman from certain death.

When they put the envelope which held the bill for her treatments as she was being dismissed, the old woman felt a great sorrow. She had spent all her money on the past charges for her treatments and nothing was left for her now.

But when she opened the envelope, in astonishment she saw that it read:

“God has taught us not to ask anything in return for our good deeds!”

--------------------------------------------------------------------------------
پسرکی با وجودی که فقیر بود، از راه دست فروشی امرار معاش مییکرد تا بتواند برای ادامه تحصیل خود پول جمع کند.

آخر شب فرا رسیده بود و او هیچ نفروخته بود، به شدت گرسنه بود و نمییدانست چگونه خود را سیر کند.

فشار گرسنگی او را بی طاقت کرده بود. ناچار زنگ مغازه ای را زد و منتظر ماند تا با اندک پولی که برایش باقی مانده بود،          تکه نانی بخرد.

ولی همین که صاحب مفازه در را باز کرد، پسر از روی دستپاچگی گفت: ببخشید خانم، آب دارید؟

زن فهمید که پسرک گرسنه است. داخله مغازه رفت و یک لیوان شیر گرم برایش آورد.

پسر از روی گرسنگی فورا شیر را تا ته سر کشید و بعد با خجالت دست در جیبش کرد وگفت:

خانم پولش چقدر میشود؟

زن جوان دستی بر سر پسرک کشید، لبخندی زد و گفت:

خداوند به ما یاد داده بابت محبتی که می کنیم، پول درخواست نکنیم!

پسرک تشکر کرد و رفت. اما این خاطره هیچ گاه از ذهنش پاک نشد.

سالها گذشت و آن پسر برای ادامه تحصیل به پایتخت رفت و توانست در دانشگاه در رشته پزشکی قبول شود و چند سال بعد مشهورترین متخصص قلب پایتخت شد.

یک روز که او در اتاق خود نشسته بود، از بخش اورژانس با او تماس گرفتند و درخواست کمک کردند.

او به محض رو به رو شدن با بیمار، او را شناخت. فوراً دستور داد او را بستری و اتاق عمل را آماده کنند.

طی 24 ساعت او چند عمل جراحی حیاتی بر روی قلب پیرزن انجام داد و توانست او را از مرگ حتمی نجات دهد.

روزی که زمان ترک بیمارستان فرا رسید و پاکت صورت حیاب را جلوی پیرزن قرار دادند.

او ناراحت بود چون سالها تمام پولهایش را صرف بیماری خود کرده بود و دیگر پولی نداشت.

اما وقتی پاکت را باز کرد، با کمال حیرت صورت حساب را خواند که نوشته بود:

خداوند به ما یاد داده بابت محبتی که می کنیم، پول درخواست نکنیم!

نظرات 1 + ارسال نظر
nika دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 16:15 http://www.nasepas71.blogfa.com

slm golam mamnon az mili ke zadi vali golam chera modatie web kamel bala nemiad mano chanta az dostam bedone bagrand az webet estefade mikonim
vali dar kol web hamishe updeati dari

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد