عادی...


گریه علاج نیست...

نه تنها علاج که دیگر آرامش بخش هم نیست...

بس که باریده... حتی شور هم نیست...

اصلاً! امشب! هیچ چیز عادی نیست...

آسمون.92/5/14.دوشنبه

الفبا

                    م ... مثل من...

     ز ... مثل زندگی...

                                     ق ... مثل قصه...

                       الف ... مثل انتظار...

 

      می بینی عزیز من، بدون تو...

             الفبای زندگی من... آشفته است...

            بی دلیل به هم می ریزد...

            تعاریفش عوض می شوند...


آسمون.1392/5/9

بهار!

ماه ، نورانی...

آسمان ، تماشایی...

هوا ، بهاری...

فقط...

جای تو ، خالی...


آسمون - 92/3/28

حکاکی...

اگر تو بروی...

حتی اگر من کوله بارم را... بگذارم و بگریزم...

باز هم...

چیزی عوض نخواهد شد...

خاطره ها بر صفحه ذهن آدمی حک می شوند...

بی آنکه راهی برای از بین بردنشان وجود داشته باشد...

تن آدمی بوی لحظه های گذشته را می گیرد...

با آنکه آغشته به عطرهای گرم و شیرینِ غلیظ باشد...

پس چه باید کرد...؟

آسمون - 92/3/26

ترس...

کاش به یادم نمی اندختی

ترس های رخنه کرده در وجودم را

ترس از تنها ماندنم...      در آینده ای نه چندان دور...

اینکه با این شرایط بذاری و بری...

بری و من نداشته باشمت...

بری و من بمونم با یه دنیا خاطره و پشیمونی...

پشیمونی از ساده بودن...

                       ساده رفتار کردن...

                                     و ساده تر، باور کردن...

ترس اینکه من! بشم اون شخصیت قصّه...

که اشتباه فکر می کرد... که اشتباه رفتار می کرد...

و حتی... گاهی... آدم ها را اشتباه می گرفت...

آسمون - 92/3/23

آدم ها روی پل

قهر نکن عزیز من

همیشه که عشق

پشت پنجره هامان شادی نمی کند

گاهی هم، باد...

شکوفه های آلوچه را می لرزاند...

دنیا همیشه زیبا نیست

بلند شو عزیز من...

برایت...

ادامه نوشته

جهان

وقتی که تو نیستی

دنیا

چیزی کم دارد

مثل کم داشتن یک وزیدن، یک واژه، یک ماه...!

من فکر می کنم در غیاب تو

همه ی خانه های جهان خالیست!

همه ی پنجره ها بسته است!

وقتی که تو نیستی

من هم

تنهاترین اتفاق بی دلیل زمین ام!

واقعاً...

وقتی که تو نیستی

من نمی دانم برای گم و گور شدن

به کدام جانب جهان بگریزم...


سید علی صالحی


غروب دوشنبه

گاهی روزها همانند می شوند...

غروب دوشنبه ها همسان جمعه ها می گردد...

پر از بغض، گرفتگی، تنهایی، سردرگمی...

برای من ماه هاست وقوع اینگونه شباهت ها افزایش یافته...

                                                        طبیعی شده...

                                                        شاید هم عادت...


آسمون - 92/2/9

آدم ها

شناخت آدم های زمینی سخت شده است...

شاید این، حاصل کمرنگ شدن اعتمادهاست...

آی... آدم ها...!

مقابله به مثل کردن، تلافی کردن، درست نیست...

من از بازی خوردن توسط شما آدم ها می ترسم...

سوگند به آسمان ها و ستارگانشان...

دل، بازیچه نیست...


آسمون - 92/1/30

تو

زمزمه های دوستت دارمِ تو...

دل نازک مرا می لرزاند...

از پس این جمله ی کوتاهِ تو...

دنیایی از

حرف ها

مسئولیت ها

پاسخ ها

نهفته است...!

آسمون - 92/1/28

عاشقی

وقتی گفتی همه وجودمی، محاسباتم به هم ریخت...

وقتی گفتی دلم می لرزه، لرزش دلت مصادف شد با لرزش دستانم...

وقتی با نگاهت وجودم را لمس کردی، باورهایم تغییر کرد...

با من بمان

و

در کنارم باش

در این آستانه های گرم عاشقی

آسمون - 92/1/18

مانع!

ذره ذره سلول های بدنم فریاد می زنند...

اما این فاصله های چندصد کیلومتری مانع اند!

مانع شنیدن فریادها...

مانع لمس دست ها... آغوش ها...


آسمون - 92/1/15

نمی توانم!

مدام می نویسم و خط می زنم...

نوشته هایم قادر به همراهی احساسم نیستند...

امشب، کلمات هم نمی خواهند اسیر جملاتم شوند...

من می خواهم... فقط از "تو" بنویسم...

اما...

نمی شود...

نمی آیند...

نمی مانند...


نمی توانم...!

آسمون - 92/1/14

بهانه

باز دلم به بهانه ی همیشگی گریست

بگذار بگرید و بداند...

هرآنچه خواست همیشه نیست

چه بی اندازه

غم هیچ چیز و هیچ کس را نمی خورم...

این روزها در کنار این آرامش و سکوت غریب ناشی از نا توانی...

چه بی اندازه می خواهمت...

تو را که ظرف خاطراتت لبریز شده...

باید بیایی...

تا این بار، به جای خاطراتت، خودت را لمس کنم...

تاب و توان این ظرف رو به اتمام است...

تو... تنها... بیا...!


آسمون - 91/11/25

شب زمستانی

با وجود هوای لطیــــــف شبه بهاری...

         با حضور سرمای بسیـــــار اندک زمستانی...

اما... اکنون...

   در نیمه شبی از این شب های طــــــولانی...

تن من ،

               مملو است از احساس آشنای یخزدگی...

آسمون - 91/10/22


باد

قول داده بودم دیگر ننویسم... افکارم را...

اما یاد تو بر باد دهنده ی تمام قول هاست...

فکر تو گذر کرده ی این روزهاست...

خاطرات تو نگهدارنده همه ی خوبیهاست...

آغوش تو گرم کننده ی روح من و ...


آسمون - 91/10/14

فریاد، تعطیــــــــل!

دلم می خواد برم رو قله ی یه کوه

دستامو باز کنم

هنجرمو آزاد کنم

فریاد بزنم

اما... می دونم... نمی تونم...

این هنجره سالهاست کرکره اش پایین کشیده شده! تعطیـــــــل شده!

در عوض این دل... هر شبانه روز... می کشد بر دوش... بار این سکوت پرافسوس...

همین روزهاست که دل هم خسته بشه...

بار رو شونه هاشو بذاره زمین و خودشو... خاطراتشو... برداره و بره...

بره اون دور دورا...

جایی که فریاد زدنو به کودکانشان می آموزند... نه سوختن و ساختن...

جایی که شاید این هنجره ی خوابیده، بیدار بشه... بدون هیچ ترسی...

آسمون - 91/9/14



پایانم آرزوست...

گم کرده ام...
خودم را... زندگی را...
پایانم آرزوست!
دنیایی که حرف نزنی و تماشاگرش باشی...
همان بــــــــــــــ ـه که نباشد...


آسمون - 91/9/14

کورسوی نور!

هر روز یک جمله نا امید کننده...

بی انصاف ، دلم مگر چقدر توان دارد...؟

تا به حال به آن سوی دیوارها نگاه کرده ای...؟

شاید آن طرف ها...

جایی دورتر از تو و افکارت...

آدمی تنها... به امید دیدن کورسوی نوری... تکیه اش را به این دیوار داده...

و

منتظر است...

منتظر آن توی خیالی رویاهایش...

آسمون - 91/9/14