هر وقت برف بیاد .......

دختر گوشه ی پیراهن مادر را کشید و گفت : مامان کی برام کاپشن می خری ؟

مادر به چشمان سیاه دختر نگاه کرد و گفت : هر وقت برف بیاد .

* * *
دختر به دانه های ریز برف نگاه کرد . گوشه ی پیراهن مادر را کشید و گفت : مامان داره برف میاد بریم کاپشن بخریم ؟!

مادر این بار به عکس پدر روی تاقچه نگاه کرد و گفت : الان که داره برف میاد . باشه هر وقت بند اومد


گفتگوی خدا و ادیسون

خدا از ادیسون پرسید: ای بنده بگو در جهان چه کردی؟ ادیسون گفت: من الکتریسیته را اختراع کردم، که با آن خانه‌ها روشن شد، کارخانه‌ها بخاطر برق بوجود آمدند، مردم غذایشان را با آن گرم می‌کردند و… خدا گفت: ای بنده! بگو ببینم رسانه ملی هم از طریق الکتریسیته بوجود آمد؟ ادیسون سرش را پایین انداخت و خود مسیر جهنم را در پیش گرفت

یه نفر میره بهشت.....

یه نفر میره بهشت شاه رو اونجا میبینه میگه جناب شاه

ما فکر میکردیم جهنمی هستین ، شاه میگه قرار بود برم جهنم

اما یه رژیم بعد از من اومد و اینقدر ظلم کرد که همه ملت گفتن

خدا شاه رو رحمت کنه منم عفو شدم ، شخص میگه حالا چرا

عینک آفتابی زدین؟ شاه میگه بس که گفتن نور به قبرش بباره

نور اینجا زیاد شد مجبور شدم عینک آفتابی بزنم.

 
شخص میگه جناب شاه حالا تو بهشت چرا ناراحت به
 
 نظر میرسین؟

 
شاه میگه دو تا حوریه بهم دادن هر چی میگردم

 
یه آخوند نمیبینم عقدشون کنم


"کریسمس"

کریسمس نه یه زمانه و نه یه فصل، بلکه یک یادبوده،

در واقع  گرامی داشتن صلح و حسن نیت،

رحیم و بخشنده بودن،

باعث میشه روح واقعی کریسمس رو لمس کنیم.

امیدوارم بابانوئل به جای کادوی زیبا

تقدیر زیبا برای تو هدیه بیاره

تقدیر خوب رو نمیتونی الان حس کنی

اما در آینده میفهمی بهترین آرزو رو برات داشتم

کریسمس مبارک...

میلاد پیام آور توحید

صلح و مهربانی

سمبل صبر و شکیبایی

پیامبر اولوالعزم

حضرت عیسی مسیح (علیه السلام)

بر تمامی موحدین جهان تهنیت باد . . .

تنهایی

هیچ کس تنهاییم را حس نکرد

لحظه ویرانیم را حس نکرد

در تمام لحظه هایم هیچ کس

وسعت حیرانیم را حس نکرد

آن که سامان غزل هایم ازوست

بی سرو سامانیم را حس نکرد!!!

دلتنگی...

"دلم برای کسی تنگ است..."

دلم برای کسی تنگ است... که دل تنگ است…

دلم برای کسی تنگ است... که طلوع عشق را به قلب من هدیه می دهد…

دلم برای کسی تنگ است... که با زیبایی کلامش مرا در عشقش غرق می کند…

دلم برای کسی تنگ است... که تنم آغوشش را می طلبد…

دلم برای کسی تنگ است... که دستانم دستان پر مهرش را می طلبد…

دلم برای کسی تنگ است... که سرم شانه هایش را آرزو دارد…

دلم برای کسی تنگ است... که گوشهایم شنیدن صدایش را حسرت می کشد…

دلم برای کسی تنگ است... که چشمانم، چشمانش را می طلبد…

دلم برای کسی تنگ است... که مشامم به دنبال عطر تن اوست…

دلم برای کسی تنگ است... که اشکهایم را دیده…

دلم برای کسی تنگ است... که تنهاییم را چشیده…

دلم برای کسی تنگ است... که سرنوشتش همانند من است…

دلم برای کسی تنگ است... که دلش همانند دل من است…

دلم برای کسی تنگ است... که تنهاییش تنهایی من است…

دلم برای کسی تنگ است... که مرهم زخمهای کهنه است…

دلم برای کسی تنگ است... که محرم اسرار است…

دلم برای کسی تنگ است... که راهنمای زندگیست…

دلم برای کسی تنگ است... که قلب من برای داشتنش عمرها صبر می کند…

دلم برای کسی تنگ است... که دوست نام اوست…

دلم برای کسی تنگ است... که دوستیش بدون (( تا )) است…

دلم برای کسی تنگ است... که دل تنگ دل تنگی هایم است...

دلم برای کسی تنگ است... برای...

عاشقانه

بيتوته‌یِ کوتاهی‌ست جهان
  در فاصله‌یِ گناه و دوزخ
خورشيد
  هم‌چون دشنامی برمی‌آيد

و روز
شرمساری‌یِ جبران‌ناپذيری‌ست.

 

آه
پيش از آن که در اشک غرقه‌شوم
چيزی بگوی

درخت،
جهلِ معصيت‌بارِ نياکان است
 

و نسيم
  وسوسه‌يی‌ست نابه‌کار.

مهتابِ پاييزی
کفری‌ست که جهان را می‌آلايد.

 

چيزی بگوی
 

پيش از آن که در اشک غرقه‌شوم
  چيزی‌بگوی

 

هر دريچه‌یِ نغز
بر چشم‌اندازِ عقوبتی می‌گشايد.
 

عشق
  رطوبتِ چندش‌انگيزِ پلشتی‌ست
و آسمان
  سرپناهی

 

 

تا به خاک بنشينی و
  بر سرنوشتِ خويش
    گريه سازکنی.

 

آه
پيش از آن که در اشک غرقه‌شوم چيزی بگوی،
هرچه باشد

چشمه‌ها
از تابوت می‌جوشند
و سوگ‌وارانِ ژوليده آبرویِ جهان‌اند.

عصمت به آينه مفروش
که فاجران نيازمندتران‌اند.

 

خامُش منشين
  خدا را

پيش از آن که در اشک غرقه‌شوم
 

از عشق
  چيزی بگوی!

 

12 مرداد 1359

کيفر

در اين‌جا چار زندان است
به هر زندان دوچندان نقب، در هر نقب چندين حجره، در هر حجره چندين مرد در زنجير...

از اين زنجيريان، يک تن، زن‌اش را در تبِ تاريکِ بهتانی به ضربِ دشنه‌يی کشته‌است.

از اين مردان، يکی، در ظهرِ تابستانِ سوزان، نانِ فرزندانِ خود را، بر سرِ برزن، به خونِ نان‌فروشِ سختِ دندان گرد آغشته‌است.

از اينان، چند کس در خلوتِ يک روزِ باران‌ريز بر راهِ رباخواری نشسته‌اند
کسانی در سکوتِ کوچه از ديوارِ کوتاهی به رویِ بام جسته‌اند
کسانی نيم‌شب، در گورهایِ تازه، دندانِ طلایِ مرده‌گان را می‌شکسته‌اند.

من اما هيچ کس را در شبی تاريک و توفانی نکشته‌ام
من اما راه بر مردِ رباخواری نبسته‌ام
من اما نيمه‌هایِ شب ز بامی بر سرِ بامی نجسته‌ام.


 

در اين‌جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندين حجره، در هر حجره چندين مرد در زنجير...

در اين زنجيريان هستند مردانی که مردارِ زنان را دوست می‌دارند.
در اين زنجيريان هستند مردانی که در رويای‌ِشان هر شب زنی در وحشتِ مرگ از جگر برمی‌کشد فرياد.

من اما، در زنان چيزی نمی‌يابم‌ ــ گر آن همزاد را روزی نيابم ناگهان، خاموش‌ــ
من اما، در دلِ کُهسارِ روياهایِ خود، جز انعکاسِ سردِ آهنگِ صبورِ اين علف‌هایِ بيابانی که می‌رويند و می‌پوسند و می‌خشکند و می‌ريزند، با چيزی ندارم گوش.

مرا گر خود نبود اين بند، شايد بامدادی، هم‌چو يادی دور و لغزان، می‌گذشتم از ترازِ خاکِ سردِ پست...

جرم اين است!
جرم اين است!

زندانِ موقتِ شهربانی، ۱۳۳۶

بر سنگ‌فرش

يارانِ ناشناخته‌ام
چون اخترانِ سوخته
 
چندان به خاکِ تيره فروريختند سرد
  که گفتی
ديگر
  زمين
    هميشه
      شبی بی‌ستاره ماند.

 

 

 
آن‌گاه
  من
    که بودم

جغدِ سکوتِ لانه‌یِ تاريکِ دردِ خويش،
چنگِ ز هم گسيخته‌زه را
يک‌سو نهادم
فانوس برگرفته به معبر درآمدم
گشتم ميانِ کوچه‌یِ مردم
اين بانگ با لب‌ام شررافشان:

 

 

«ــ آهای!
  از پشتِ شيشه‌ها به خيابان نظر کنيد!
  خون را به سنگ‌فرش ببينيد!...
  اين خونِ صبح‌گاه است گويی به سنگ‌فرش
  کاين‌گونه می‌تپد دلِ خورشيد
  در قطره‌هایِ آن...»

 

 

بادی شتاب‌ناک گذر کرد
بر خفته‌گانِ خاک،
افکند آشيانه‌یِ متروکِ زاغ را
از شاخه‌یِ برهنه‌یِ انجيرِ پيرِ باغ...

 

«ــ خورشيد زنده است!
  در اين شبِ سيا
  [که سياهی‌یِ روسيا تا قندرونِ کينه بخايد از پای تا به سر همه جان‌اش شده دهن،]
 
آهنگِ پرصلابتِ تپشِ قلبِ خورشيد را
  من
  روشن‌تر
  پُرخشم‌تر
  پُرضرب‌تر شنيده‌ام از پيش...
   
  از پشتِ شيشه‌ها به خيابان نظر کنيد!
   
  از پشتِ شيشه‌ها
  به خيابان نظر کنيد!
   
  از پشتِ شيشه‌ها به خيابان
  نظر کنيد!
   
  از پشتِ شيشه‌ها...
  . . . . . . .

 

 

نوبرگ‌هایِ خورشيد
بر پيچکِ کنارِ درِ باغِ کهنه رُست.

فانوس‌هایِ شوخِ ستاره
آويخت بر رواقِ گذرگاهِ آفتاب...


 

من بازگشتم از راه،
جان‌ام همه اميد
قلب‌ام همه تپش.
 
چنگِ زهم‌گسيخته‌زه را
  زه بستم

 

 

پایِ دريچه
  بنشستم
وزنغمه‌يی
  که خواندم پُرشور

جامِ لبانِ سردِ شهيدانِ کوچه را
 

با نوش‌خندِ فتح
  شکستم:

 

 

«ــ آهای!
  اين خونِ صبح‌گاه است گويی به سنگ‌فرش
  کاين‌گونه می‌تپد دلِ خورشيد
  در قطره‌هایِ آن...
 
  از پشتِ شيشه‌ها به خيابان نظر کنيد
 
  خون را به سنگ‌فرش ببينيد!
  خون را به سنگ‌فرش
  ببينيد!
 
  خون را
  به سنگ‌فرش...»

 

زندانِ موقتِ شهربانی، ۱۳۳۶

در دوردست...

در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفته‌یِ دريایِ سردِ شب
پُرشعله می‌فروزد.

آيا چه اتفاق؟
کاخی است سربلند که می‌سوزد؟
يا خرمنی ــ که مانده ز کينه
در آتشِ نفاق‌ــ؟

هيچ اتفاق نيست!

در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفته‌یِ شب شعله‌می‌زند،
وين‌جا، کنارِ ما، شبِ هول است
در کارِ خويش گرم
وز قصه باخبر.
او را لجاجتی است که، با هر چه پيشِ دست،
رویِ سياه را
سازد سياه‌تر.

 

آری! در اين کنار
هيچ اتفاق نيست:

در دور دست آتشی اما نه دودناک،