داستانیک

خانم محترم بچه تو تربیت کن دیگه!

ما بچه بودیم پامون رو جلوی بزرگترمون دراز نمیکردیم،

چرا دروغ بگم؟!

دراز میکردیم، ولی

واسه بزرگ ترمون شکلک که در نمیاوردیم

اعصاب برا آدم نمیزارن، اه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اینا خط های دفترمه، واپسین روزای سال 91 است، یه جمله به یادگار برام بنویسید

تو خیابون داشتم راه میرفتم که یه زن و مرد رو دیدم، زنش بد جور به خودش رسیده بود. وقتی راه میرفت همه نگاهش میکردن.یهو یاد این داستانه که طرف به مرده میگه ببخشید میشه زن شما رو نگاه کنم و بعد مرده شاکی که چرا چنین حرفی میزنه و طرف میگه که آخه همه داشتن نگاه میکردن، من گفتم مرام و مردانگی نیست که بدون اجازه نگاه کنم.رفتم جلو به مرده گفتم که ببخشید میشه زنتو نگاه کنم.مرده شاکی شد، تا اومدم اون جمله رو بگم که همه دارن نگاه میکنن و من اومدم اجازه بگیرم تا نگاه کنم، طرف یه مشت زد تو صورتم، چهار دور، دور خودم چرخیدم. دو تا پا داشتم، دو تا دیگه قرض گرفتم و در رفتم تا نزد یه جای دیگمو ناکار کرد

کشاورز گفت: امسال باران نمی آید

کشاورز را گفتم:

نگران نباش

چشمانم تمام سال

زمین هایت را آبیاری میکند