پاسخ

هیچ می دانی چرا چون موج٬

در گریز از خویشتن٬ پیوسته می کاهم؟

-زان که بر این پرده تاریک٬

این خاموشی نزدیک٬

آنچه می خواهم نمی بینم٬

و آنچه می بینم نمی خواهم.


                                                "محمدرضا شفیعی کدکنی"

ای آنکه

بعد از سال ها به روز می شویم!

 

ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی

پیوسته شاد زی که دلی شاد می کنی

گفتی: "برو!" ولیک نگفتی کجا رود

این مرغ پر شکسته که آزاد می کنی


پنهان مساز راز غم خویش در سکوت

باری، در آن نگاه، چو فریاد می کنی


ای سیل اشک من! ز چه بنیاد می کنی؟

ای درد عشق او! از چه بیداد می کنی؟


نازک تر از خیال منی، ای نگاه! لیک


با سینه کار دشنه ی پولاد می کنی


نقشت ز لوح خاطر سیمین نمی رود

ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی.

 

سیمین بهبهانی

هدایت

بزرگ ترین داستان نویس معاصر ایران

 صادق هدایت، نویسنده، شاعر، مترجم، و پژوهشگر بزرگ ایرانی، که برخی از آثار او به ده ها زبان زنده دنیا ترجمه شده است، یکی از برجسته ترین چهره های قرن بیستم ایران است. او فضای ادبیات معاصر ایران را متحول کرد و روح تازه ای به رمان نویسی ایران دمید. آثار او هنوز پنجاه سال پس از مرگش، از پر فروش ترین آثار در بازار کتاب ایران است. 


 زندگی نامه 

               
 صادق هدایت در سه شنبه 28 بهمن ماه 1281 در خانه پدری در تهران تولد یافت. پدرش هدایت قلی خان هدایت (اعتضادالملک)‌ فرزند جعفرقلی خان هدایت(نیرالملک) و مادرش خانم عذری- زیورالملک هدایت دختر حسین قلی خان مخبرالدوله دوم بود. پدر و مادر صادق از تبار رضا قلی خان هدایت یکی از معروفترین نویسندگان، شعرا و مورخان قرن سیزدهم ایران میباشد که خود از بازماندگان کمال خجندی بوده است. او در سال 1287 وارد دوره ابتدایی در مدرسه علمیه تهران شد و پس از اتمام این دوره تحصیلی در سال 1293 دوره متوسطه را در دبیرستان دارالفنون آغاز کرد. در سال 1295 ناراحتی چشم برای او پیش آمد که در نتیجه در تحصیل او وقفه ای حاصل شد ولی در سال 1296 تحصیلات خود را در مدرسه سن لویی تهران ادامه داد که از همین جا با زبان و ادبیات فرانسه آشنایی پیدا کرد.

در سال 1304 صادق هدایت دوره تحصیلات متوسطه خود را به پایان برد و در سال 1305 همراه عده ای از دیگر دانشجویان ایرانی برای تحصیل به بلژیک اعزام گردید. او ابتدا در بندر (گان) در بلژیک در دانشگاه این شهر به تحصیل پرداخت ولی از آب و هوای آن شهر و وضع تحصیل خود اظهار نارضایتی می کرد تا بالاخره او را به پاریس در فرانسه برای ادامه تحصیل منتقل کردند. صادق هدایت در سال 1307 برای اولین بار دست به خودکشی زد و در ساموا حوالی پاریس عزم کرد خود را در رودخانه مارن غرق کند ولی قایقی سررسید و او را نجات دادند. سرانجام در سال 1309 او به تهران مراجعت کرد و در همین سال در بانک ملی ایران استخدام شد. در این ایام گروه ربعه شکل گرفت که عبارت بودند از: بزرگ علوی، مسعود فرزاد، مجتبی مینوی و صادق هدایت. در سال 1311 به اصفهان مسافرت کرد در همین سال از بانک ملی استعفا داده و در اداره کل تجارت مشغول کار شد.

در سال 1312 سفری به شیراز کرد و مدتی در خانه عمویش دکتر کریم هدایت اقامت داشت. در سال 1313 از اداره کل تجارت استعفا داد و در وزارت امور خارجه اشتغال یافت. در سال 1314 از وزارت امور خارجه استعفا داد. در همین سال به تامینات در نظمیه تهران احضار و به علت مطالبی که در کتاب وغ وغ ساهاب درج شده بود مورد بازجویی و اتهام قرار گرفت. در سال 1315 در شرکت سهامی کل ساختمان مشغول به کار شد. در همین سال عازم هند شد و تحت نظر محقق و استاد هندی بهرام گور انکل ساریا زبان پهلوی را فرا گرفت. در سال 1316 به تهران مراجعت کرد و مجددا در بانک ملی ایران مشغول به کار شد. در سال 1317 از بانک ملی ایران مجددا استعفا داد و در اداره موسیقی کشور به کار پرداخت و ضمنا همکاری با مجله موسیقی را آغاز کرد و در سال 1319 در دانشکده هنرهای زیبا با سمت مترجم به کار مشغول شد.

در سال 1322 همکاری با مجله سخن را آغاز کرد. در سال 1324 بر اساس دعوت دانشگاه دولتی آسیای میانه در ازبکستان عازم تاشکند شد. ضمنا همکاری با مجله پیام نور را آغاز کرد و در همین سال مراسم بزرگداشت صادق هدایت در انجمن فرهنگی ایران و شوروی برگزار شد. در سال 1328 برای شرکت در کنگره جهانی هواداران صلح از او دعوت به عمل آمد ولی به دلیل مشکلات اداری نتوانست در کنگره حاضر شود. در سال 1329 عازم پاریس شد و در 19 فروردین 1330 در همین شهر بوسیله گاز دست به خودکشی زد. او 48 سال داشت که خود را از رنج زندگی رهانید و مزار او در گورستان پرلاشز در پاریس قرار دارد. او تمام مدت عمر کوتاه خود را در خانه پدری زندگی کرد.

 

صدا کن مرا.....

 

 

صدا کن مرا


صدای تو خوب است


صدای تو سبزینه‌ی آن گیاه عجیبی است


که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید

در ابعاد این عصر خاموش


من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

 
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

 
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش‌بینی نمی‌کرد


و خاصیت عشق این است


کسی نیست !


بیا زندگی را بدزدیم آن وقت


میان دو دیدار قسمت کنیم


بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم


بیا زودتر چیزها را ببینیم



ببین عقربک‌های فواره در صفحه‌ی ساعت حوض

 
زمان را به گردی بدل می‌کنند


بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام

 
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را


مرا گرم کن

و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد


و باران تندی گرفت 


 و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ


اجاق شقایق مرا گرم کرد


در این کوچه‌هایی که تاریک هستند 


 من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم


من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم

بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است


مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد


مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات


اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا


و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو بیدار خواهم شد


و آن وقت حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم و افتاد


حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم و تر شد

 
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند


در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت


قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست


بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد


چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد


چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

 
و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم !

 

 


شهراب...

 

صدا کن مرا


صدای تو خوب است


صدای تو سبزینه‌ی آن گیاه عجیبی است


که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید

در ابعاد این عصر خاموش


من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

 
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

 
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش‌بینی نمی‌کرد


و خاصیت عشق این است


کسی نیست !


بیا زندگی را بدزدیم آن وقت


میان دو دیدار قسمت کنیم


بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم


بیا زودتر چیزها را ببینیم



ببین عقربک‌های فواره در صفحه‌ی ساعت حوض

 
زمان را به گردی بدل می‌کنند


بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام

 
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را


مرا گرم کن

و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد


و باران تندی گرفت 


 و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ


اجاق شقایق مرا گرم کرد


در این کوچه‌هایی که تاریک هستند 


 من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم


من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم

بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است


مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد


مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات


اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا


و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو بیدار خواهم شد


و آن وقت حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم و افتاد


حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم و تر شد

 
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند


در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت


قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست


بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد


چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد


چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

 
و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم !


 

 
 
 
 
 

 

ششمين شعر از دفتر «حجم سبز» :


دشت هايي چه فراخ‌!

كوه هايي چه بلند!

در گلستانه چه بوي علفي مي آمد!


من در اين آبادي‌، پي چيزي مي گشتم‌:

پي خوابي شايد،

پي نوري‌، ريگي‌، لبخندي‌.



پشت تبريزي ها


غفلت پاكي بود، كه صدايم مي زد.


پاي ني زاري ماندم‌، باد مي آمد، گوش دادم‌:

چه كسي با من‌، حرف مي زند؟

سوسماري لغزيد.

راه افتادم‌.


يونجه زاري سر راه‌.


بعد جاليز خيار، بوته هاي گل رنگ

 
و فراموشي خاك‌.


لب آبي

گيوه ها را كندم‌، و نشستم‌، پاها در آب‌:


«من چه سبزم امروز


و چه اندازه تنم هوشيار است‌!

نكند اندوهي‌، سر رسد از پس كوه‌.

چه كسي پشت درختان است؟

هيچ‌، مي چرخد گاوي در كرد.

ظهر تابستان است‌.


سايه ها مي دانند، كه چه تابستاني است‌.


سايه هايي بي لك‌،

گوشه يي روشن و پاك‌،

 
كودكان احساس‌! جاي بازي اين جاست‌.

زندگي خالي نيست‌:


مهرباني هست‌، سيب هست‌، ايمان هست‌.


آري

تا شقايق هست‌، زندگي بايد كرد.

 

در دل من چيزي است‌، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم


صبح


و چنان بي تابم‌، كه دلم مي خواهد


بدوم تا ته دشت‌، بروم تا سر كوه‌.

دورها آوايي است‌، كه مرا مي خواند.»

 

صدا کن مرا


صدای تو خوب است


صدای تو سبزینه‌ی آن گیاه عجیبی است


که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید

در ابعاد این عصر خاموش


من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

 
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

 
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش‌بینی نمی‌کرد


و خاصیت عشق این است


کسی نیست !


بیا زندگی را بدزدیم آن وقت


میان دو دیدار قسمت کنیم


بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم


بیا زودتر چیزها را ببینیم



ببین عقربک‌های فواره در صفحه‌ی ساعت حوض

 
زمان را به گردی بدل می‌کنند


بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام

 
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را


مرا گرم کن

و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد


و باران تندی گرفت 


 و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ


اجاق شقایق مرا گرم کرد


در این کوچه‌هایی که تاریک هستند 


 من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم


من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم

بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است


مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد


مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات


اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا


و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو بیدار خواهم شد


و آن وقت حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم و افتاد


حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم و تر شد

 
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند


در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت


قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست


بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد


چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد


چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

 

و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم !

قیصر ............

قیصر امین پور.......

 

این قرار داد

 

تا ابد میان ما

 

برقرار باد

 

چشمهای من

 

به جای دست های تو!

 

من به دست تو

 

                     آب می دهم

تو به چشم من

 

                آبرو بده!

 

 من به چشم های بی قرار تو

 

قول می دهم

 
ریشه های ما به آب

 

شاخه های ما به آفتاب می رسد

 

ما دوباره سبز می شویم!

 


زهرا رییس السادات

Fashion, dress, coat, jacket, jeans

***

صحنه شروع میشود از چشمهای تو،از متن های بی ثمر و بی اصول که...

من را میان خاطره ها کات میدهی،حالا منم ستاره رو به افول که...

در درد روزمرگی خود غوطه میخورم،میمیرم از نمردن این عشق در خودم

از این فشار قبر که در خون من پراست،از قرصهای قرمز آتانولول که...

باید شبی یکی بخورم / جای چشمهات در دستهای مرگ تو را زندگی کنم

روی شقیقه ی دل خود خالی ات کنم،با آن تفنگ سرپر سرد دو لول که...

.

.

.

.

هی! بی خیال دخترک شعرهای من! از کودک درون خودت فاصله بگیر

تا کی فقط صدا بزنی توی کوچه ها:

-"بابای بی ملام بد بی شعول که...


ما لا کنال کوچه لها کلده ای ولی... مامان هنوژ توی دلش گلیه میکند

مامان هنوژ پیش خودش فکل میکند":

- عاشق... فقط به خاطر ده تا فضول که...


"مامان بگو که لوز و شبت لا یکی شده"

-او رفته طفل عاطفه شعرهای من

من مادر توام که درین راه مانده ام ،

بابات مرد عشق نمیشد... قبول کن...

زهرا رییس السادات

اگر آن ترک شیرازی

چند استقبال از شعرای مشهور

حافظ:


اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را


به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را

صائب تبريزي:


اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را


به خال هندويش بخشم سر و دست و تن و پا را


هر آنکس چيز مي بخشد ز مال خويش مي بخشد


نه چون حافظ که مي بخشد سمرقند و بخارا را

شهريار:


اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را


به خال هندويش بخشم تمام روح اجزا را


هر آنکس چيز مي بخشد بسان مرد مي بخشد


نه چون صائب که مي بخشد سر و دست و تن و پا را


سر و دست و تن و پا را به خاک گور مي بخشند


نه بر آن ترک شيرازي که برده جمله دلها را !

فاضل نظری

 


به دریا میزنم شاید به سوی ساحلی دیگر  

 مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر

من از روزی که دلبستم به چشمان تومیدیدم 

  که چشمان تومی افتنددنبال دلی دیگر

به هرکس دل ببندم بعد از این خود نیز میدانم 

 به جزاندوه دل کندن نداردحاصلی دیگر

من از آغاز در خاکم نَمی از عشق میبینم  

  مرا میساختند ایکاش،از آب و گلی دیگر

طوافم لحظه دیدار چشمان تو باطل شد

   من اما همچنان درفکر دور باطلی دیگر

به دنبال کسی جامانده از پرواز میگردم 

   مگر بیدار سازد غافلی را،غافلی دیگر

شعر زیبایی را که خواندید ازکتاب شعر بسیار زیبای گریه های امپراتور

 

 اثر فاضل نظری بود.بر پشت جلد کتاب آمده: آدم خلیفه تنهای

 

 خداروی زمین است

 

 امپراتوری که گاهی باید برگردد

 

              به آخرین سلاح‌اش

 

 

                            …. و سلاح او گریه است.  

   

**********************************

 

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد


که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

 

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم


هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

 

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر


هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

 

هر کسی در دل من جای خودش را دارد


جانشین تو در این سینه خداوند نشد

 

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها


عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!


 

********************************


بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند


گل نمی روید.چه غم گر شاخساری بشکند

 

باید این آیینه را برق نگاهی می شکست


پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام


صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه


تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند

 

کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد


قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند!