بهار من پاییزه..

دلم تنگ شده..

واسه همه روزایی که کنار هم بودیم..

واسه همه روزای پاییزی..

واسه قدم زدن با تو،تو کوچه های آروم شهر..

وقتی که دستای منو آروم تو دستت میگرفتی و مدام اینو تکرار میکردی:

دوست دارم.. دوست دارم.. دوست دارم.. به خدا دوست دارم و هیشکی رو جز تو نمیخوام..

چشمامو می بستم و یه نفس عمیق میکشیدم..

اون لحظه دیگه هیچی از دنیا نمیخوام..

بدون اینکه بهت نگاه کنم، آروم میگم:

منم دوست دارم.. دوست دارم و هیشکی رو مثل تو نمیخوام..

دستمو محکم تر میگیری و تو چشام خیره میشی و بازم تکرار میکنی جمله ای که

هیجوقت از شنیدنش از زبان تو خسته نمیشم..

دوست دارم..!!

این دوست دارم گفتن های صادقانه رو با هیچی عوض نمیکنم.. با هیچی...

     

      


دلم تنگ شده واسه اون کوچه و تمام خاطراتش..

دلم تنگ شده واسه همه اون قول و قرارهایی که تو اون کوچه باهم بستیم..

        

       


من همون روزای پاییزی رو میخوام..

من همون نم نم بارون پاییزو میخوام..

همون قدم زدن های با تو رو میخوام..


بهار من پاییزه..

بهار شما واسم نفس گیره..

نفس من تو پاییز زنده میشه..

درخت های زندگی من تو پاییز شکوفه میده..

بهار من پاییزه..

کی دوباره سال نو میشه ؟!...


                

"......"

تنها نشسته به نظاره ی کاغذ سفید پیش رو،
باز تا رویایم آمده ای و،
باز می نویسمت.
شراره ای از شوق دیدنت باز هم چشمان سردم را رو به روشنی می برد.
دلخور از خاطرات گذشته،
و نه از تو!!
چون میدانم تو نیز،
مانند من.
زخمی عمیق را تمام شبانه روز چون سایه ات به دنبال خود می کشی،
بی آنکه نفرتی در دل داشته باشی و زیر لب نفرینی بخوانی.
 از دست که خشمگینی؟
شهر را به بی وفایی متهم میکنی؟
وقتی خود نیز،
با غرور دخترانه ات
دلی را شکستی و بی تفاوت گذشتی.
ما
در خود شکستیم
ما
در خود گم شدیم
ما
خود را نفرین کردیم...

"آخرین رویای شبانه"


کوچه های شهر.
شب،
من
و دوست قدیمی ام تنهایی.
 نه هیچ چیز دیگر
دستان مشت شده ام پر شده است از خیال دستاهای تو،
چشمانم گره خورده در انعکاس تصویر چشمانت در رویا،
دیگر جای ماندن نیست،
در تنهایی خویش
پرسه زنان در شهر
در اندیشه ی دردناک رفتنت.
و میدانم که دیگر نوشتن از رویاهای شبانه بیهوده خواهد بود.
باید رفت،
کوچه ها به انتظار نشسته اند
کوچه های شهر،
شب،
من
و دوست قدیمی ام تنهایی.

"شب"


تمام شب را بیدار مانده ام،
در تنهایی خویش.
بارها خندیده
و بس بسیار گریسته ام،
و مانند پیر زنی که در تنهای اش،
زیر گوش خدا نجوا می کند
لب جنباده ام.
من تمام شب را بیدار مانده ام،
من تمام شب را با تو بوده ام.
در رویای تو به خدا نزدیک تر شده ام،
و بارها با دیدن تصویر مبهم تو در خیال به گناه افتاده ام.
و حال که شب میرود تا در هیاهوی صبح ناپدید شود،
من نیز در هیاهوی شهری که آرام آرام رو به بیداری میرود،
گم می شوم.
من تمام شب های سال را بیدار بوده ام.

"رویای شبانه"


شب از راه میرسدو تو باز،
تا رویایم می آیی.
اینبار در پیاده روهای شهر نرم و سبک قدم بر میداریم،
کنارم ایستاده ای و،
چه دوری از من.
عشق بازی سایه هایمان را بنگر،
که چه بی پروا،
 پیش چشمانمان زیر نور چراغ های خیابان، روی زمین.
در هم می آمیزند.
به گناه سایه ام از من رنجیده ای و
من.
برای خوشحال کردنت عشقم را به  آسفالت سخت خیابان میدهم و...
 او با تمام سردی و سیاهی اش،
بارور میشود از رز های صورتی.
 چشمانت از هیجان برق میزنند
و،
من سر مست از شادی کردنت،
به تو نزدیک میشوم و باز،
دوشا دوش یک دیگر روی پیاده رو، گام بر میداریم.
زیر نور چراغ های خیابان.
در شهری از گلهای صورتی.
شهری در رویای شبانه ام.....

"دلتنگی"


دوباره تنهایی،
هیچ کس نمانده است با من،
مدتهاست با چشمان منتظر به تو نگاه کرده ام،
امیدوار از اینکه روزی تو نیز مرا دیده باشی،
امیدوار... امیدوار...
دلتنگیم را برایم بگذار
دلتنگی لمس شانه هایت،
یا حتی دیداری هرچند کوتاه را،
شاید
دلتنگیم را نیز همراه تمام خاطراتم،
با خود ببرم
روزی که آرام و بی صدا برای همیشه رفته باشم...

فنجون04

"آیینه"

در آیینه نگاه میکنم، و
در دوردست چشمانم هیچ چیز نمیابم.
کجا گم کرده ام لبخند شیرینت را؟
چشمانم را به زمین میدوزم و لحظه ای درنگ.
باز در آیینه نگاهی می اندازم، و
اینبار صورتی وحشت زده از تنهایی به من دهن کجی میکند،
دیوارهای اتاق هر لحظه به من نزدیکتر میشوند و مرا در بطن خود محبوس میکنند.
این تاوان نگاه کردن در آیینه است.
تاوانی که می ارزید به دیدن آخرین لبخندت،
و من، مدفون شده در اتاقی که هر لحظه مرا در خود فرو می برد در گوشه ای از رویایت، تو را میجویم.
کجا گم کرده ام لبخند شیرینت را؟؟

"نفرین"


من نفرین شده ام،
شهر رویا هایم را نفرین کرده اند،
میان دود سیاهی که از شهر سوخته ام بلند می شود،
در تنهایی غبارآلود خویش قدم میزنم و،
ناگهان چهره ای دخترانه پیش چشمانم شکل میگیرد.
بسان کودکی با گریه به سویش میدوم و چه بیرحمانه محو میشود،
گریه ام میگیرد و پای بر زمین میکوبم، عجز است و ناله و زجر،
چهره ی دخترک باز پدیدار می شود و باز.
به سویش میدوم.
این بار می ماندو نزدیک شدنم را می نگرد،
آغوش باز می کنم،
او می خندد اما چشمانش،
چشمانش سرد است و
نفرتی که در آن موج میزند.
از حرکت باز می مانم،
سرما تنم را در بر میگیرد و
تنهایی.......
نا امید شده از تمام امیدهای واهی زندگیم.
خدای رویا،
من نفرین شده ام،
می روم و نفرت دخترک بدرقه ام میکند،
کی رفته ای از آسمان این شهر؟

فنجون03

"حادثه"

دیدار تو حادثه بود،
لحظه ای غفلت که ثمره ای جز از دست دادن غرورم نداشت.
من تورا دیدم،
غرورم در ظرافت دخترانه ی وجودت که سخت،
سعی در پنهان کردنش داشتی گم شد،
دیدار تو حادثه بود،
 در جایی که هیچ چیزو هیچکس مرا ندید،
همه می رفتند و تو نیز،
مانند کودک گم شده ای که از خوشحالی پیدا کردن مادرش در شلوغی خیابان به وجد آمده باشد به دنبالشان.
تنها من ماندم با تکه کاغذی مچاله شده  کنار کفش های سفید کتانی ام.

فنجون02

مرا با تو،
تو را با من
دیگر کاری نیست،
غرور تو،
عشق من
ما را با هم چه کار؟!
از عشقم کفشی میسازم برای رفتن از دیار تو،
تو نیز از غرورت بالا پوشی‎ ‎بساز برای در امان ماندن از سرمای تنهایی.

فنجون01

بعضی وقتا که دلم میگیره، همون وقتایی که آدم احساس میکنه جای یه چیزی تو سینه اش خالیه، از خونه میزنم بیرون، میرم تو شهر بگردم تا بلکه دلم وا شه،
گرچه چیز تازه ای توی تمام شهر به چشم نمی خوره.ش
همه ی شهر من مثل یه فیلم میمونه که تا حالا هزار بار دیدمش
حتی دیدن زنای بزک دوزک شده ی تو خیابونم دیگه تازگی نداره.
و من میخوام این فیلم تکراری و که همش بوی کهنگی میده رو برا هزارو یکمین بار ببینم.
...
از خونه که میام بیرون دکمه ی پلی زده میشه
بازم فیلم همیشگی شهر..
همون خیابونای تکراری،
همون آدمای همیشگی،
همون سروصدای تموم نشدنی،
اما من با اشتیاق بازم تا آخر فیلم و نگاه میکنم،
فیلمی که با این همه بازیگر جور واجور خوب و بد
آخرش هیچ تیتراژی نداره...
حتی منم تو این فیلم بازی میکنم
سکانس بازی خودمو از همه بیشتر دوست دارم..
همونی که توش منم و مزه گس سیگار و دودی که وقتی میره تو ریه هام گلومو قلقلک میده....
همینجور که دارم دود سیگارو از بین لبام میفرستم بیرون دیالوگم و میگم:
"این دیگه سیگار آخره از فردا دیگه تو ترکم!"
سیگارم و که زیر پام له کنم میشم قهرمان فیلم،
اما همینکه میخوام اینکارو بکنم،
یه صدایی که معلوم نیست از کدوم طرف میاد، داد میزنه "کات، خوب نبود از اول "
این فیلم هیچ قهرمانی نداره
انگار قهرمان فیلم شهر من گم شده،
فیلم تموم میشه، بدونه اینکه سکانس بازی من تا آخر گرفته بشه،
برمیگردم خونه.،
قبل از اینکه از سر فیلم برداری بخاطر بازی بدم اخراجم کنن.
وقتی وارد خونه میشم،
یه راست میرم تو اتاقم
در و که پشت سرم می بندم،
توی این چاردیواری سبز رنگ و رو رفته،
گم میشم، خیالم راحته که اینجا هیچکس پیدام نمیکنه حتی خودم!
اما میدونم که وقتی بازم دلم گرفت،
وقتی حس کردم تو سینم جای یه چیزی خالیه.
میشم بازیگر همون فیلم تکراری که توش منم و مزه ی گس سیگار و دودی که وقتی میره تو ریه هام گلومو قلقلک میده......

فنجون10

واقعیت همیشه خیلی دیر خودش را نشان میدهد. عجیب ترین فرق میان خوشبختی و شادی این است که خوشبختی جامد است و شادی مایع

"سالينجر"

فنجون09


"درد"

من دیده ام،
چشمان مغموم مردی را که بی تفاوت به اتفاقات دورو برش،
در میان عابران کوچه های شلوغ،
به دنبال چهره ای آشنا سو سو زده است.
 من شنیده ام
صدای گرفته اش را که ترانه های نسل خود را توی تاریکی بی رحم کوچه پس کوچه های شهر خراباتی وار زمزمه کرده است.
من حس کرده ام،
درد زخم روی شانه ی راستش را،
زخمی عمیق که نه یادگار شرارت جوانیست و نه یادگار پرسه های مستانه در شبهای لاله زار.
مرد از کنار من گذشت. با چشمان مغموم و زمزمه ی خراباتی اش، شانه ی راستش را به دنبال خود میکشید و دور شد.

 

 

فنجون01

"دیوار"

کنار دیوار ایستاده ام
با چشمانی منتظر، تو می آیی،
میدانی که من بی توجه به جمعیت کنجکاو به تو می نگرم.
به چشمانت که از شادی برق میزند. هیچ چیز جز من در چشمانت نیست.
من مدتهاست که در چشمانت جا مانده ام.