هر وقت دلش مي گرفت به كنار رودخانه مي آمد
در ساحل مي نشست و به آب نگاه مي كرد...
پاكي و طراوت آب غصه هايش را مي شست.
اگر بيكار بود همانجا مي نشست و مثل بچه ها گل بازي ميكرد.
آن روز هم داشت با گل هاي كنار رودخانه، خانه مي ساخت.
جلوي خانه باغچه اي درست كرد و توي باغچه چند ساقه علف و گل صحرايي كاشت.
ناگهان صداي پايي شنيد برگشت و نگاه كرد
زبيده خاتون(همسر خليفه) با يكي از خدمتكارانش يه طرف او آمد،
به كارش ادامه داد.
همسر خليفه بالاي سرش ايستاد و گفت: بهلول چه مي سازي!؟
بهلول با لحني جدي گفت: بهشت مي سازم!
همسر هارون كه مي دانست بهلول شوخي مي كند گفت: آن را مي فروشي!؟
بهلول گفت: مي فروشم!
-قيمت آن چند دينار است؟
-صد دينار...!
زبيده خاتون گفت: من آن را مي خرم!
بهلول صد دينار را گرفت و گفت:
اين بهشت مال تو، قباله آن را بعد مي نويسم و به تو مي دهم!!!
زبيده خاتون لبخندي زد و رفت.
بهلول سكه ها را گرفت و به طرف شهر رفت،
بين راه به هر فقيري رسيد يك سكه به او داد.
وقتي تمام دينارها را صدقه داد، با خيال راحت به خانه برگشت.
زبيده خاتون همان شب، در خواب وارد باغ بزرگ و زيبايي شد،در ميان باغ قصرهايي ديد كه با جواهرات هفت رنگ تزيين شده بود.
گلهاي باغ عطر عجيبي داشتند.
زير هر درخت چند كنيز زيبا، آماده به خدمت ايستاده بودند.
يكي از كنيزها، ورقي طلايي رنگ به زبيده خاتون داد و گفت:
اين قباله همان بهشتي است كه از بهلول خريده اي!!!
وقتي زبيده از خواب بيدار شد،
از خوشحالي ماجراي بهشت خريدن و خوابي را كه ديده بود براي هارون تعريف كرد.
صبح زود هارون يكي از خدمتكارانش را نزد بهلول فرستاد
وقتي بهلول به قصر آمد هارون به او خوشامد گفت و با مهرباني و گرمي از او استقبال كرد.
بعد صد دينار به بهلول داد و گفت:
يكي از همان بهشت هايي كه به زبيده فروختي به من هم بفروش
بهلول سكه ها را به هارون پس داد و گفت: به تو نمي فروشم!!هارون گفت: اگر مبلغ بيشتري بخواهي حاضرم بدهم.
بهلول گفت: اگر هزار دينار هم بدهي نمي فروشم!
هارون ناراحت شد و پرسيد: چرا؟
بهلول گفت: زبيده خاتون آن بهشت را نديده خريد،
اما تو مي داني و ميخواهي بخري، من به تو نمي فروشم...!
.
.
پ.ن: آري، بهشت را به بها دهند نه به بهانه...