سیرت زیبا

روزی شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند:

" استاد زیبایی انسان در چیست؟ "

حکیم دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت:

" به این دو کاسه نگاه کنید.اولی از طلا درست شده است و درونش سم است

و دومی کاسه ای گلی ست و درونش آب گوارا،

شما گدام را می خورید؟ "

شاگردان جواب دادند: " کاسه گلی را "

حکیم گفت:

" آدمی هم همچون این کاسه است.

آنچه آدمی را زیبا می کند درونش و اخلاقش است.

باید سیرتمان را زیبا کنیم نه صورتمان را. "

سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.


ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!.یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.

ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید

صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست !

ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند !


قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم ؟! سخن هر دو را شنیدم :

یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند !

وسوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد …!

روش شناخت شیطان:

روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد. نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد. در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که توجه او را جلب کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم، که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با کیفی بر دوش کنار او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او گفت:"تو شیطان هستی!" ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!" " از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه ای که اینجا هستیم، تو را شناختم. چون: مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی ! از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی ! به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی ! به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی ! از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی ! حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !" شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند. مرد با دست به پاها یش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری!!!

نماز که می خوانم،

فرشته های بالای سرم عزا می گیرند که چه کنند.

"ایاک نعبد" را جزء عباداتم بنویسند یا جزء دروغ هایم...


در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام نیایش راهب ها مزاحم تمرکز آنها میشد.

بنابرین استاد بزرگ دستور داد

هروقت زمان نیایش می رسد یک نفر گربه را گرفته

و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد

این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد

سالها بعد استاد بزرگ درگذشت.

گربه هم مرد.

راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام نیایش او را به درخت ببندند.

تا اصول نیایش را درست به جای آورده باشند

و سالها بعد

استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت درباره اهمیت بستن گربه به درخت هنگام نیایش.

دیوانه

در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند

و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچه بچه ها قرار میگیرد.

روزی او را در کوچه ای دیدم.

با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند، با خنده و شادی بازی میکرد.

او را به خانه بردم و پرسیدم:

چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند را از خود نمیرانی؟

با خنده گفت:

مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم درحالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم!

جوابش مدتی مرا در فکر فرو برد.

دوباره از او پرسیدم:

قشنگ ترین و زشت ترین چیزهائی که تابحال دیده ای را برایم تعریف کن؟

لیوان آب را که در اتاق بود برداشت و سر کشید

با آستین لباسش آبی را که از دهانش شره کرده بود را پاک کرد و گفت:

قشنگ ترین چیزی را که در تمام عمرم دیده ام،

لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت...

و 

زشت ترین چیزی که دیدم، مراسم خاکسپاری پدرم بود

که همه گریه کنان جسد را دفن می کردند.

پرسیدم:

چرا به نظر تو زشت بود، مگر مراسم خاکسپاری بدون گریه هم میشود!؟

جواب داد:

مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد.

و من از آن روز در این فکر هستم

که آیا این مرد دیوانه است یا مردم شهر ما دیوانه اندکه او را دیوانه می پندارند...

یک سال گذشت...

یک سال گذشت

از روزیکه اینجا چراغش روشن شد

و شد " اینجا چراغی روشن است"

و قصدم حضوری بود تا انتها در محضرش

و شد (تا انتها حضور...)


ممنونم از تمام کسانیکه با حضور بی انتهاشون چراغ کلبه ام رو در این یکسال روشن نگه داشتند

ممنون دوستان عزیز.

اين يعني فاجعه...

مدير: خانوم اگه ميخواي اسم دخترت رو بنويسي بايد 150هزار تومن بريزي به حساب همياري.

زن: مگه اينجا مدرسه دولتي نيست؟

_ اگه دولتي نبود كه ميگفتم يك ميليون تومن بريز!!!

زن: آقا مدارس دولتي نبايد شهريه بگيرن.

_ اين كه شهريه نيست اسمش همياريه!!!

زن: اسمش هرچي كه هست. 

تلويزيون گفته به همه مدارس بخشنامه شده كه هيچگونه وجهي نميتونن دريافت كنن

_ برو اسم بچه ات رو تو تلويزيون بنويس اينقدر هم وقت منو نگير.

زن: آقاي مدير من دوتا بچه يتيم دارم!! آخه از كجا بيارم...؟

_ خانوم محترم وقتي وارد اينجا شدي رو تابلوش نوشته بود يتيم خونه...؟!

زن با چشمان پراشك منتظر اتوبوس بود.

اتومبيل مدل بالايي ترمز كرد...

.

.

.

روزنامه اي كه روي صندلي جا مانده بود رو برداشت و بهش خيره شد.

ستاد مبارزه با فقر در جلسه امروز...

تيتر درشت بالاي صفحه نوشته بود: "با 200000 زن خياباني چه ميكنيد؟"

زن با خودكاري كه از كيفش بيرون آورده بود عدد را تصحيح كرد:

با200001 زن خياباني چه ميكنيد...؟!!!

"هركسي لياقت بهشت را ندارد..."

هر وقت دلش مي گرفت به كنار رودخانه مي آمد

در ساحل مي نشست و به آب نگاه مي كرد...

پاكي و طراوت آب غصه هايش را مي شست.

اگر بيكار بود همانجا مي نشست و مثل بچه ها گل بازي ميكرد.

آن روز هم داشت با گل هاي كنار رودخانه، خانه مي ساخت.

جلوي خانه باغچه اي درست كرد و توي باغچه چند ساقه علف و گل صحرايي كاشت.

ناگهان صداي پايي شنيد برگشت و نگاه كرد

زبيده خاتون(همسر خليفه) با يكي از خدمتكارانش يه طرف او آمد،

به كارش ادامه داد.

همسر خليفه بالاي سرش ايستاد و گفت: بهلول چه مي سازي!؟

بهلول با لحني جدي گفت: بهشت مي سازم!

همسر هارون كه مي دانست بهلول شوخي مي كند گفت: آن را مي فروشي!؟

بهلول گفت: مي فروشم!

-قيمت آن چند دينار است؟

-صد دينار...!

زبيده خاتون گفت: من آن را مي خرم!

بهلول صد دينار را گرفت و گفت:

اين بهشت مال تو، قباله آن را بعد مي نويسم و به تو مي دهم!!!

زبيده خاتون لبخندي زد و رفت.

بهلول سكه ها را گرفت و به طرف شهر رفت،

بين راه به هر فقيري رسيد يك سكه به او داد.

وقتي تمام دينارها را صدقه داد، با خيال راحت به خانه برگشت.

زبيده خاتون همان شب، در خواب وارد باغ بزرگ و زيبايي شد،

در ميان باغ قصرهايي ديد كه با جواهرات هفت رنگ تزيين شده بود.

گلهاي باغ عطر عجيبي داشتند.

زير هر درخت چند كنيز زيبا، آماده به خدمت ايستاده بودند.

يكي از كنيزها، ورقي طلايي رنگ به زبيده خاتون داد و گفت:

اين قباله همان بهشتي است كه از بهلول خريده اي!!!

وقتي زبيده از خواب بيدار شد،

از خوشحالي ماجراي بهشت خريدن و خوابي را كه ديده بود براي هارون تعريف كرد.

صبح زود هارون يكي از خدمتكارانش را نزد بهلول فرستاد

وقتي بهلول به قصر آمد هارون به او خوشامد گفت و با مهرباني و گرمي از او استقبال كرد.

بعد صد دينار به بهلول داد و گفت:

يكي از همان بهشت هايي كه به زبيده فروختي به من هم بفروش

بهلول سكه ها را به هارون پس داد و گفت: به تو نمي فروشم!!

هارون گفت: اگر مبلغ بيشتري بخواهي حاضرم بدهم.

بهلول گفت: اگر هزار دينار هم بدهي نمي فروشم!

هارون ناراحت شد و پرسيد: چرا؟

بهلول گفت: زبيده خاتون آن بهشت را نديده خريد،

اما تو مي داني و ميخواهي بخري، من به تو نمي فروشم...!

.

.

پ.ن: آري، بهشت را به بها دهند نه به بهانه...

"يك با يك برابر نيست...! "

معلم پاي تخته داد مي زد،

صورتش از خشم گلگون بود

و دستانش به زير پوششي از گرد پنهان بود.

ولي آخر كلاسي ها لواشك بين خود تقسيم مي كردند

و آن يك در گوشه اي ديگر "جوانان" را ورق مي زد.

براي اينكه بيخود هاي و هو مي كرد

و با آن شور بي پايان تساوي هاي جبري را نشان مي داد.

با خط ناخوانا به روي تخته كز ظلمتي تاريك غمگين بود،

تساوي را چنين بنوشت:

" يك با يك برابر است..."

از ميان جمع شاگردان يكي برخاست.

هميشه يك نفر بايد به پا خيزد!

به آرامي سخن سر داد:

تساوي، اشتباهي فاحش و محض است!

نگاه بچه ها ناگه به يك سو خيره گشت و

معلم مات برجا ماند.

و او پرسيد: اگر يك فرد انسان، واحد يك بود،

آيا يك با يك برابر بود؟

سكوت مدهوشي بود و سوالي سخت.

معلم خشمگين فرياد زد: آري برابر بود!

و او با پوزخندي گفت:

اگر يك فرد انسان، واحد يك بود

آنكه زور و زر به دامن داشت بالا بود،

وآنكه قلبي پاك و دستي فاقد زر داشت پايين بود.

اگر يك فرد انسان، واحد يك بود

آنكه صورت نقره گون، چون قرص مه مي داشت بالا بود،

وآن سيه چرده كه مي ناليد پايين بود.

اگر يك فرد انسان، واحد يك بود

اين تساوي زيرو رو ميشد.

حال مي پرسم:

يك اگر با يك برابر بود

نان و مال مفتخوران از كجا آماده مي گرديد!؟

يا چه كس ديوار چين را بنا مي كرد!؟

يك اگر با يك برابر بود

پس كه پشتش زير بار فقر خم مي گشت!؟

يا كه زير ضربه شلاق له مي گشت!؟

يك اگر با يك برابر بود

پس چه كس آزادگان را در قفس مي كرد!؟

معلم ناله آسا گفت:

بچه ها در جزوه هاي خويش بنويسيد،

" يك با يك برابر نيست..."


ســــه حرف دارد...

اما برای پر کردن تنهایی من حرف ندارد...

"خـــــــــــدا"


"با دلم گریه کن، خون ببار..."

تنم، قلبم، جانم، وطنم، آذربایجانم لرزید.

آنچه بر آذزبایجانم گذشت را با سپری شدن چند روز هنوز نمیتوانم باور کنم.

تصاویر زلزله و نتایج آن دائم مقابل دیدگانم است.

هم وطنانم زیر آوار ماندند.

گروهی تاب نیاوردند و گروهی فرو رفته در بهت از لابه لای خاک و سنگ بیرون کشیده شدند.

آنها که بی تاب شدند به آرامگاه ابدی رفتند و در میان بهت و ضجه عزیزانشان به خاک سپرده شدند.

نگاه نگران مادری که چشم دوخته به دستهایی که خاک را می کاوند،

چشم پرآب پدری که کودکی بی جان را لای ملحفه ای پیچیده،

همه و همه روح تمامی مردم را آزرده است.

این داغ به این زودی ها از خاطر مردم پاک نخواهد شد.

برای کسی که دو یا چند نفر از اعضای خانواده اش را در لرزش بی امان زمین از دست داده است،

تنها ذکر تسلیت برای مصیبت وارده کافی نیست

وانصافا تسلیت واژه کوچکی است در برابر این غم بزرگ.

این مردم نیازمند همدلی و همدردی اند،

تا بدانند که دیگران در غمشان شریک اند

تا بدانند که فراموش نشده اند،

تا بدانند که این خاطره تلخ پاک شدنی نیست.

"راز"

چه با شتاب آمدی!

گفتم: برو!

اما نرفتی و باز هم کوبه در را کوبیدی.

گفتم: بس است، برو!

گفتم: اینجا سنگین است و شلوغ، جا برای تو نیست.

اما نرفتی. نشستی و گریه کردی. آنقدر که گونه های من خیس شد.

در را گشودم و گفتم: نگاه کن، چقدر شلوغ است...

و تو خوب دیدی که آنجا چقدر فیزیک، فلسفه، منطق، هنر، کتاب، مجله، روزنامه، خط کش، کامپیوتر، کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی، بغض، زخم، یأس، دلتنگی، اشک، آشوب، تاریکی، سکوت، ترس، اندوه و غربت درهم آمیخته بود

و دل گیج گیج بود...

و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود...

گفتی: اینجا رازی نیست!

گفتم: راز؟

آمدی تا وسط خط کش ها.

چشمانت جادو کردند و گوئی طوفانی غریب در گرفت. آنچنان که نزدیک بود دل از جا کنده شود.

و من می دیدم که حرف ها و فلسفه ها، کتاب ها و خط کش ها، کاغذها و یأس ها و تاریکی ها، ترس و آشوب و سکوت، زخم و دلتنگی، غربت و اندوه مثل ذرات شن در شنزار از سطح دل روبیده می شدند

چون آتش پاره هایی در آغوش طوفان گم.

خانه پرداخته شد، خلوت و عجیب و سبک...

و تو در دل هبوط کردی.

گفتم: چیستی؟

گفتی: "راز"

"ماه مهمانی خدا آمد..."

اجابت و بخشش در انتظارمان است...

قصه ما امروز زیباتر میشود...

قصه انسان یک دل است و یک نردبان...!

قصه بالا رفتن، قصه هزار راه و یک نشانی،

قصه پله پله تا ملاقات خدا.

من اما هنوز اول قصه ام،

ایستاده روی اولین پله، نشانی گم کرده،

با دو بال ناتمام و یک آسمان دلتنگی...!

خدایا دست دلم را میگیری!؟

"گفت و گو با خدا"


در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو میکنم.

خدا پرسید: پس تو میخواهی با من گفت و گو کنی؟

من در پاسخش گفتم: اگر وقت دارید.

خدا خندید و گفت: وقت من بی نهایت است، در ذهنت چیست که میخواهی از من بپرسی؟

پرسیدم: چه چیز بشر شما را سخت متعجب میسازد؟

خدا پاسخ داد:کودکی شان.

اینکه آنها از کودکی شان خسته میشوند، عجله دارند که بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدتها آرزو میکنند که کودک باشند...!

اینکه آنها سلامتی خود را از دست میدهند تا پول بدست آورند و بعد پولشان را از دست میدهند تا دوباره سلامتی خود را بدست آورند...!

 اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش کرده اند، بنابراین نه در حال زندگی میکنندنه در آینده...!

 اینکه آنها به گونه ای زندگی میکنند که گویی هرگز نمیمیرند و به گونه ای میمیرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند...!

دستهای خدا دستانم را گرفت، برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم: به عنوان یک پدر میخواهی کدام درسهای زندگی را فرزندانت بیاموزند؟

او گفت: بیاموزند که آنها نمیتوانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد، همه ی کاری که میتوانند انجام دهند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند،

           بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگری مقایسه کنند،

           بیاموزند که فقط چند ثانیه طول میکشد تا زخمهای عمیقی در دل آنان که            دوستشان داریم ایجاد کنیم

           اما سالها طول میکشد تا آن زخمها را التیام بخشیم،

           بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد، بلکه کسی است            که به کمترین ها نیاز دارد،

           بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند، فقط نمیدانند که                    چگونه احساساتشان را نشان دهند،

           بیاموزند که دو نفر میتوانند باهم به یک نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند،

           بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند، بلکه آنها باید خود را              نیز ببخشند.

من با خضوع گفتم: از شما به خاطر این گفتگو متشکرم، آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟

خداوند لبخند زد و گفت: فقط اینکه بدانند "من همیشه هستم...همیشه..."

تیز دوم، تیز دوم تا به سواران برسم.

نیست شوم، نیست شوم تا بر جانان برسم.

خوش شده ام، خوش شده ام پاره آتش شده ام.

خانه بسوزم بروم تا به بیابان برسم.

خاک شوم، خاک شوم تا زتو سرسبز شوم.

آب شوم سجده کنان تا به گلستان برسم.

چونکه فتادم زفلک، ذره صفت لرزانم.

ایمن و بی لرز شوم چونکه به پایان برسم.

چرخ بود جای شرف، خاک بود جای تلف.

بازرهم زین دو خطر چون بر سلطان برسم.

عالم این خاک و هوا گوهر کفر است و فنا.

در دل کفر آمده ام تا که به ایمان برسم.

آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد.

شد رخ من سکه زر تا که به میزان برسم.

رحمت حق آب بود جز که به پستی نرود.

خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم.

هیچ طبیبی ندهد بی مرضی حب و دوا،

من همگی درد شوم تا که به درمان برسم.

"مرز کفر و ایمان چه به هم نزدیک است...!"

در روزگارانی در شهری باستانی دو مرد عالم و دانشمند زندگی می کردند،

که هریک دانش دیگری را تحقیر میکرد و منفور می شمرد.

یکی از آن دو، خدا را انکار میکرد و دیگری به او ایمان داشت.

روزی آن دو دانشمند یکدیگر را در بازار دیدند.

در میان پیروان خود در مورد وجود و عدم وجود خدا به گفتگو و جدال پرداختند.

پس از ساعت ها مجادله از هم جدا شدند...

همان شب،

مردی که منکر خدا بود به معبد رفت و به تضرع و زاری از خدا خواست تا عصیان گذشته او را ببخشد.

و همان ساعت،

مرد دیگر که به خدا ایمان داشت، کتاب های مقدس خویش را به آتش کشید،

                                                                 زیرا کافر شده بود...!

"" اندر حکایات اشرف مخلوقات، انسان ""

خدا خر را آفرید و به او گفت:تو بار خواهی برد، از زمانیکه تابش آفتاب آغاز میشود تا زمانیکه تاریکی شب سر میرسد. همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود. تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود. پنجاه سال عمر خواهی کرد و تو یک خر خواهی بود.

خر به خداوند پاسخ داد:خداوندا! من میخواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد..

خدا سگ را آفرید و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهی بود. بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد. غذایی را که به تو میدهند خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی کرد و تو یک سگ خواهی بود.

سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم و خداوند آرزوی سگ را برآورده کرد...

خدا میمون را آفرید و به او گفت: تو از اینسو به آنسو و از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید. برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد و بیست سال عمر خواهی کرد و تو یک میمون خواهی بود.

میمون به خداوند پاسخ داد: خداوندا! بیست سال عمری طولانی است. من میخواهم ده سال عمر کنم و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد...

و خداوند انسان را آفرید و به او گفت: تو انسان هستی، تنها مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره زمین. تو میتوانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه موجودات را به عهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی. تو بیست سال عمر خواهی کرد.

انسان گفت: سرورم! اگرچه من دوست دارم انسان باشم، اما بیست سال مدت کوتاهی برای زندگی است. آن سی سال که خر نخواست، آن پانزده سالی که سگ نخواست و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند به من بده! و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد...

و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی میکند!!! و پس از آن ازدواج میکند و سی سال مثل خر کار میکند، مثل خر زندگی میکند و مثل خر بار می برد. پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی میکند نگهبانی میدهد، هرچه به او بدهند میخورد و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی میکند، از خانه این پسرش به خانه آن دخترش می رود و سعی میکند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند...!!!

گفتم: خدایا از همه دلگیرم!

گفت: حتی از من!؟

گفتم: نگران روزیم!

گفت: آن با من.

گفتم: خیلی تنهایم!

گفت: تنهاتر از من؟!

گفتم: درون قلبم خالیست!

گفت: پرش کن از عشق من.

گفتم: دست نیاز دارم.

گفت: بگیر دست من.

گفتم: از تو خیلی دورم!

گفت: اما من از تو، نه.

گفتم: آخر چگونه آرام گیرم؟

گفت: با یاد من.

گفتم: با این همه مشکل چه کنم؟!

گفت: توکل کن به من.

گفتم: هیچ کسی کنارم نمانده!

گفت: اما به جز من.

گفتم: خدایا چرا اینقدر میگویی من؟!

گفت: "چون من از تو هستم...

                   و تو از من..."

" اعتقادتان را چند می فروشید؟ "

مقیم لندن بود،

تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد.

راننده بقیه پول را که برمی گرداند، بیست سنت اضافه تر می دهد!

می گفت: چند دقیقه ای با خود کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه!؟

آخر سر بر خود پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم،

گفتم: آقا این را زیادی دادی...

گذشت و به مقصد رسیدیم.

موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد،

گفت: آقا از شما ممنونم!

پرسیدم: بابت چی!؟

گفت: تصمیم داشتم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم

اما کمی مردد بودم.

وقتی دیدم سوار ماشینم شدی، خواستم امتحانت کنم.

با خود شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادی،

تصمیمم را عملی کنم و فردا خدمت برسم!

...

...

...

" تعریف می کرد: تمام وجودم دگرگون شد،

حالی شبیه غش به من دست داد.

من مشغول خودم بودم،

در حالیکه داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم...!!! "