عشق و عرفان

 

 

سلام دوستان

همیشه سعی کردم تجربیاتم و احساساتم و باورهام رو در قالب شعر و ادبیات بیان کنم

ولی امروز می خوام با صراحت بیشتری حرف بزنم چون این تاپیک که می ذارم به اندازه ی کافی لبریز از

لطایف و زیبایی ها هست ( البته برای اهل دل )

نمی دونم از کجاش بگم .....

از نوجونی که تو کل زندگیش با حقایق و با بد و خوب زندگی یا بهتره بگم نقاط قوت و ضعف خودش اشنا بود

تونسته بود به حداقل درکی از زندگی برسه ولی..........

خیلی سخت بود......خیلی سخت بود که بدونی کار درست چیه ولی نتونی انجامش بدی

یا اگه انجام میدی خیلی سست و نا پیوسته باشه

یا شاید بهتره بریم عقبتر و به سالهایی که یه اقای ۳۰. ۴۰ ساله همسرش رو از دست میده

و هیچ وقت ازدواج نمی کنه

لابد فکر می کنید به خاطر وفاداری به همسرش بوده و افرین میگید

ولی اگه بدونید واسه یه هدف خیلی متعالی تر بوده به قدری متحییر می شید و این عمل رو

ستایش می کنید که وصفش از توان زبان خارجه

این اقای بزرگوار . این عارف . این عالم نه به خاطر عشق به یک شخص بلکه با عشق به تمام انسانها

تمام جوانی و یا بهتره بگم تمام عمرش رو وقف مطالعه . عبادت و تدریس میکنه

نمیدونم صحبت کردن در موردش توسط من کار درستی هست یا نه . چراکه واقعا از هر جای زندگی این

بزرگوار بگم کم گفتم

پیشنهاد می کنم خودتون به اشنایی بیشتر برسید و انشالله ......

aliakbar.ir

دوستان هرسوالی داشتید در خدمتم

عشق و عرفان

 

 

سلام دوستان

همیشه سعی کردم تجربیاتم و احساساتم و باورهام رو در قالب شعر و ادبیات بیان کنم

ولی امروز می خوام با صراحت بیشتری حرف بزنم چون این تاپیک که می ذارم به اندازه ی کافی لبریز از

لطایف و زیبایی ها هست ( البته برای اهل دل )

نمی دونم از کجاش بگم .....

از نوجونی که تو کل زندگیش با حقایق و با بد و خوب زندگی یا بهتره بگم نقاط قوت و ضعف خودش اشنا بود

تونسته بود به حداقل درکی از زندگی برسه ولی..........

خیلی سخت بود......خیلی سخت بود که بدونی کار درست چیه ولی نتونی انجامش بدی

یا اگه انجام میدی خیلی سست و نا پیوسته باشه

یا شاید بهتره بریم عقبتر و به سالهایی که یه اقای ۳۰. ۴۰ ساله همسرش رو از دست میده

و هیچ وقت ازدواج نمی کنه

لابد فکر می کنید به خاطر وفاداری به همسرش بوده و افرین میگید

ولی اگه بدونید واسه یه هدف خیلی متعالی تر بوده به قدری متحییر می شید و این عمل رو

ستایش می کنید که وصفش از توان زبان خارجه

این اقای بزرگوار . این عارف . این عالم نه به خاطر عشق به یک شخص بلکه با عشق به تمام انسانها

تمام جوانی و یا بهتره بگم تمام عمرش رو وقف مطالعه . عبادت و تدریس میکنه

نمیدونم صحبت کردن در موردش توسط من کار درستی هست یا نه . چراکه واقعا از هر جای زندگی این

بزرگوار بگم کم گفتم

پیشنهاد می کنم خودتون به اشنایی بیشتر برسید و انشالله ......

aliakbar.ir

دوستان هرسوالی داشتید در خدمتم

یه حس مشترک داریم

منو ابری که می باره

که تو نیستی و دنیامون

از این بی کسی سر شاره

توی آیینه جز غصه

تو قلبم جز تباهی نیس

به چی دلخوش باشم وقتی

توی این برکه ماه ی نیس

تو این فنجون بی قهوه

نمی بینم تسکینی

 

....................................

.................ادامه دارد

 

 

سکوت کن ، گوشی نمی شنوه

سکوت کن ای فرشته ی خسته

شبُ باور کن توی دنیایی که

به کمین احساس ما نشسته

 

یا نباید عاشق باشی این روزا

یا اگه هستی پنهون نگه دارش

از دست  حسادت  این آدمها

توی همون آسمون نگه دارش

 

تو خوب و پاکی ، جای تو زمین نیس

تن نده به این تبعید بی احساس

تعجب نکن اگه یه روز دیدی

که روی زمین عشق بی معناس

 

فرشته نَیا گرگ دوست تو نیست

سلام = اینجا ریا کارانه اس

بی زارم از بازاری که فروش

دلار و بنزین بدون یارانه اس

 

 

 

خسته از این بی کسی ها

تو تب و تاب شکستن

خسته از اینکه کنار

جاده منتظر نشستن

خسته بودم از حظورم

که شده بود مث سایه

سپری کردن لحظه

توی انبوه گلایه

تو رسیدی بی مهابا

شدی معنیِ حظورم

تورو میشناسمت انگار

گرچه عمری از تو دورم

می دونستم که یه روزی

می رسی از پیچ جاده

شادی رو میاری بازم

واسه ی این دل ساده

 

در کوی نیک نامان ما را گذر ندادند

                     گر تو نمی پسندی تعغیر ده قضا را

 

مغلوب یه احساسی ، تلفیقی از عشق و مرگ

سروی که شده مسخ تازیانه ی تگرگ

پنهان که بشی دردی

عریان که بشی عصیان

اندیشه ی شیطانی

در وسوسه ی ایمان

طغیان کن و جاری باش

تازه کن تن رودُ

تغییر بده رنگ

این گنبد کبودُ

قصه ساز شو وقتی

قصه گویی نمونده

آسمون نگاهش به

شور و شوق تو مونده

پرنده پرواز را تداعی می کند

و درخت جوانه را

و قطره همواره تداعی کننده ی دریا بوده است

و عشق تو در من زندگی را

و از قدرتش اینهمه

به رویاهایی مبدل گشته

گهی دور و گهی نزدیک

و از هردویشان خرسندم چه دور و چه نزدیک

که نزدیکیش شیرینی وصال را به همراه دارد

و دوری و بلندای مصافت همواره مختص مردان بزرگ بوده

و چه هدیه ای زیبا تر از این را می توان از کائنات گرفت

که در راه تو در ردیف مردان بزرگ قرار گیرم

زمین گور را تداعی می کند

و زمان عبور را

و دوریت مرگ غرور را

و دلهره ی نبودنت اینهمه را

به آتشی مبدل کرده و به جانم افکنده است

آری با توام !

ای نازنین ترین که فلسفه در توصیفت عاجز مانده است

 

ریگی در کفشهایم نبوده و نیست

و تو خوب این را می دانستی

 ولی اخر کفشهایم را در آوردم

اگر لبخند نزده بودی باورم می شد که باورم نداری

و تو تنها می خواستی پای برهنه ام را در جای پای تو گذاشته

و لمس کنم خاکی را که تو رویش قدم گذاشته ای

قبلا هم گفته بودی لمس عشق  روح و جسمی برهنه می خواهد

بی هیچ نقابی

تکرار کن تمام خاطرات این مدت کوتاهی را که با هم بوده ایم

تمام این بیست و سه سال را

راستی جالب است بدانی هیچ کس باورش نمی شود

که گرچه تو همواره در زندگیم جریان داشته ای

اما من هیچ گاه نتوانسته ام به تو برسم

و تنها یاد و تصور با تو بودن و از تو بودن اینگونه مرا از خود بی خود می کند

 

بر بانوی مطهرمان گریه می کنیم

بر آن همیشه بهترمان گریه می کنیم

 

با این دو زمزمی که خداوند داده است

بر آیه های کوثرمان گریه می کنیم

 

بر روی بالهای سپید ملائکه

بر آن کبود پیکرمان گریه می کنیم

 

کنجی نشته ایم و کنار پیمبران

بر دختر پیمبرمان گریه می کنیم

 

بر لاله های بستر او خیره می شویم

بر آنچه آمده سرمان گریه می کنیم

 

دیر آمدیم و حادثه او را ز ما گرفت

حالا کنار باورمان گریه می کنیم

 

قبل از حساب ، صبح قیامت که می شود

اول برای مادرمان گریه می کنیم

 

با سلام به دوستان و تسلیت ایام فاطمیه

این شعر سروده ی من نیست ولی به عنوان محب فاطمه

خواستم کاری کرده باشم

ولی کار بزرگتر از این اینه که زندگی این بزرگان رو مطالعه کرده

و الگو قرار بدیم .

 

امروز من شباهتی به چن روز پیش ندارم

دیروز شادی بوده و امروز من لبریز غم

تصویری از یه فاجعه هر لحظه ای واضح تره

از ترس این دلمردگی خواب از نگاهم  می پره

با هر کسی بودم دلم از دلهره دور نشد

فانوس هیچ هم صحبتی تو راه من نور نشد

نه رو زمین بند می شم نه توی اسمون جامِ

آشوب حس تازه ای گسترده ی لحظه هام

تخریب می شم از درون با اسم تو با یاد تو

شیرین من تنها نذار با کوه غم فرهادتُ

 

زمانی پرومته ای مشعل به دست

به زمین آمده و نور را به زمینیان داد

و نام خدایی را ستاند

حال خدای من همان بهتر

که به زمین نیایی

آری در کوه بمان چرا که

اینجا مردمان نور را به خودت پس می دهند

و نام خدایی را تنها سزاوار خود می دانند

در کوه بمان چرا که هر که عاشق باشد

مانند فرهاد خود را در پای تو می افکند

 

رها

زمانی که حظور داشتی

جانم در عطش دریای محبتت می سوخت

و همواره از قلمم خون یاس ها

می چکاندم در ترسیم دیدگانم که منتظرند

با حظورت

همواره من بودم و غروب بود و انتظار

که پیوسته زمزمه ات می کردیم

 تا سر روی شانه های مهتاب گذاشته

و بیاسایی

حالا که رفته ای

منم

و گشت و گذار در گلستان زندگی

و در شعرم اقیانوسها جاریست

و هر صبح از پنجره ی آگاهی

نظاره گر طلوع خورشید عرفان

از مشرق شعرهایم هستم

با اینحال از تمام لحظاتی که با تو و خیال تو سپری شده

خرسندم

چراکه پیش از آغاز هر حرکت بزرگی قدمهایی کوچک لازم است

نیستی کنارم لحظه ی تحویل سال

نیستی و هستم از غمت بی پر و بال

بزگترین آرزوی قلبم شده

دیدن تو حتی توی خواب و خیال

کسی صدای گریه هام رو نشنید و

کسی برام از توی باغ گلی نچید و

سهم من اینجا شده اشک و حسرت اما

همه به هم تبریک می گن سال جدیدو

من و سکوت و گرمی اشک روی گونم

می گم خدایا پا نذاره تو دلش غم

اسمتو فریاد می زنم باز عاشقونه

با اسم تو کامل می شه هفت سین عشقم

چه دنیای خوبی همه دوریم از هم

کسی رو تن عشق نمی ذاره مرحم

همه بی تفاوت به عشق و به احساس

میمیره کسی که خزونو نمی خواس

چه دنیای خوبی همه سرد سردیم

نمی ریزه اشکی همه مرد مردیم

چه دنیای خوبی به هرکی رسیدم

نشون از محبت تو قلبش ندیدم

شرایط محیاس واسه تنها موندن

کتاب فروغ رو هزار بار خوندن

شرایط محیاس تو هم سنگ باشی

که خاکستر غم رو باغچه بپاشی

من یه دیوونه ی عاشقم یه بنده

که می دونه با تو می تونه بخنده

می دونه اگه تو باشی تکیه گاهش

می تونه چشماشُ رو دنیا ببنده

 

من  یه  دیوونه ی عاشقم  ولی تو

توی این شعر کوچیکم نمی گنجی

چه جوری بگم که تنها تو می تونی

واسه این قلب شکسته باشی منجی

 

از خودم فاصله می گیرم دوباره

به تو برمی گردم از این شب تیره

به تو که یه گوشه از نگاه سبزت

می تونه تلخی رو از دنیام  بگیره

 

از خودم فاصله می گیرم شاید باز

توبه ی  این  روسیاه  بپذیری

اگرچه بنده ی خوبی نیستم امّا  

            همیشه تویی که دستامُ می گیری

 

حالا که توی این قصه همه ی فصلا خزون

حالا که باید یکی مون تا ابد تنها بمونِ

از همین لحظه می تونی منُ بازنده بدونی

منُ که همیشه باختم توی بازیِ زمونه

 

توی این ترانه میمیرم که شاید

بتونی توقصر رویات پا بذاری

میمیرم تو این ترانه تا نبینم

شب و روز بخاطرم دلشوره داری

 

حالا که خط خوردم از دفتر عشقت

حالا که هر لحظه از من می گریزی

حالا که میری تا اشکاتُ به پای

شاهزاده ی خوب رویاهات بریزی

 

توی این ترانه میمیرم که شاید

بتونی توقصر رویات پا بذاری

میمیرم ...............................

 

ارزوی من خورشید و ماه نیس

آرزوی من نور یه شمع

حسّی که از اون تلخه لحظه هام

حسّ غریبی میون جمع

خاموشیِ من از خستگی نیس

وقتی که خنده قهرِ با لبام

منی که مردم واسم چه سخته

گفتن ازغم و گریه ی شبام

دلتنگی من واسه شهرم نیس

دلتنگی من واسه بهاره

واسه شادیِ که چن سالیه

تو ترانه هام پا نمی زاره

 

من که تنهام  من که بی کس

من که غمگینم و خسته

من که هر گوشه ی قلبم

 کوهی از غصه نشسته

 

من که توی شهر چشمات

بی نشونی و غریبم

من که توی متن شعرات

از یه جمله بی نسیبم

 

چرا از غصه نخونم وقتی قلبم بی پناه

چرا باید زنده باشم چرا خودکشی گناه

به کدوم فانوس روشن توی غربت دل ببندم

وقتی قلبم غصه داره پس چرا باید بخندم

 

وقتی از معبد عشقت

 دست خالی بر می گردم

وقتی تو خزون قلبت

من مث یه برگ زردم

 

وقتی روبروی چشمام

جز سیاهی نمی بینم

تو بگو با چه امیدی

تا ابد چله بشینم

چرا از غصه نخونم وقتی قلبم بی پناه

چرا باید زنده باشم چرا خودکشی گناه

 

شب بود و دیدم یکی داره می رقصه

شب بود و دیدم یکی داره می خنده

شب بود و دیدم یکی داره توی خواب

به شاهزاده ی رویاش دل می بنده

از خونه ی ما بس که دوره شادی

همه تو خواب به حقشون میرسن

بعضیا هم خوابشون نمی بره

برای صبح فردا دلواپسن

اما بزگترهای خونه ی ما

خواب و بیداریشون فرقی نداره

 از بس به کامشون این دنیا که

تموم فصلا واسشون بهاره