من بی می ناب زیستن نتوانم

بی باده کشیده بار تن نتوانم 

من بنده آن دمم که ساقی گوید 

یک جام دگر بگیر و من نتوانم

 

( عمر خیام )

هدیه

بنام آنکه هرچه زیبا و زیبایی ست از اوست .


ساعتهاست میخواهم برایت نغمه ای ساز کنم. 


اماتمام نغمه ها در مقابل صدای    آرام بخشت خشک و خشن بنظر میرسد.


گفتم شاخه گلی زیبا هدیه کنم آنهم بادیدن آنهمه متانت و زیبایی شرمنده شده پژمرده میشود .


خواستم قطعه شعری بگویم. ولی تو خود بهترین غزلی هستی که خدای مهربان

بمن ارزانی داشته .


خدایا چکنم؟


درافکارم سرگردان بودم .ناگاه نسیمی وزیدن گرفت ومن تورا در میان باغی ازگل وعطرواحساس یافتم .

کمی آرام شدم .


نسیم را سلام گفتم واز وی خواهش کردم سلامم را اغشته به عطر نرگسها یاسها با بوسه ای از لب


رازقی ها به سوی تو آورد وچونانکه صورت زیبا وپر مهرت را نوازش کرد نجوا کنان بگوید.


ای مهربان .هستی من . عزیز دلبندم .      (تولدت مبارک)       

دولت عشق

دولت عشق بنازم که به هر در که دراید

روزنی بر دلم از درگه عزت بگشاید

دیده خاطر ما مشرق ومغرب نشناسد

روشن از پرتو مهریم به هر سو که دراید

 

تا ببینی همه زیبایی ورعنایی ساقی

باش تا جام نخستین دلت از کف برباید 

 

ای خوشاباده ان عشق که اهسته کند مست

ورنه هر زود رسی در دل وجان دیر نپاید

نازم ان شعله شوقی که به تدریج بگیرد

سرزند از دل وسر بر سر کی  زهره بساید

بنده ساقی حسنیم که با گردش چشمی          

همچو پیمانه می زنگ غم از دل بزداید

 

 

 شاعر یا شاعران این اشعار را پیدا نکردم این اشعار اکثرا در برنامه گلها دیده ام

هدیه

بنام آنکه هرچه زیبا و زیبایی ست از اوست .


ساعتهاست میخواهم برایت نغمه ای ساز کنم. 


اماتمام نغمه ها در مقابل صدای    آرام بخشت خشک و خشن بنظر میرسد.


گفتم شاخه گلی زیبا هدیه کنم آنهم بادیدن آنهمه متانت و زیبایی شرمنده شده پژمرده میشود .


خواستم قطعه شعری بگویم. ولی تو خود بهترین غزلی هستی که خدای مهربان

بمن ارزانی داشته .


خدایا چکنم؟


درافکارم سرگردان بودم .ناگاه نسیمی وزیدن گرفت ومن تورا در میان باغی ازگل وعطرواحساس یافتم .

کمی آرام شدم .


نسیم را سلام گفتم واز وی خواهش کردم سلامم را اغشته به عطر نرگسها یاسها با بوسه ای از لب


رازقی ها به سوی تو آورد وچونانکه صورت زیبا وپر مهرت را نوازش کرد نجوا کنان بگوید.


ای مهربان .هستی من . عزیز دلبندم .      (تولدت مبارک)       

اگر دست من بود

بانوی من
اگر دست من بود
سالی برای تو می‌ساختم
که روزهایش را
هرطور دلت خواست کنار هم بچینی
به هفته‌هایش تکیه بدهی
و آفتاب بگیری!
و هرطور دلت خواست
بر ساحل ماه‌های آن بدوی.

بانوی من
اگر دست من بود
برایت پایتختی
در گوشه‌ی زمان می‌ساختم
که ساعت‌های شنی و خورشیدی
در آن کار نکنند
مگر آنگاه که
دست های کوچک تو
در دستان من آرمیده‌اند.                
(نزاراقبالی)

شاعر امید

بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد
غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست.
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.  

 

 ژاله اصفهانی

سعدی شیراز

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمي‌بينم
دلي بي غم کجا جويم که در عالم نمي‌بينم
دمي با همدمي خرم 
ز جانم بر نمي‌آيد
دمم با جان برآيد چون که يک همدم نمي‌بينم 
مرا رازيست اندر دل به خون ديده پرورده
وليکن با که گويم راز چون محرم نمي‌بينم
قناعت مي‌کنم با درد چون درمان نمي‌يابم
تحمل مي‌کنم با زخم چون مرهم نمي‌بينم 
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بيگانه
که من تا آشنا گشتم دل خرم نمي‌بينم 
نم چشم آبروي من ببرد از بس که مي‌گريم
چرا گريم کز آن حاصل برون از نم نمي‌بينم
کنون دم درکش اي سعدي که کار از دست بيرون شد
به اميد دمي با دوست وان دم هم نمي‌بينم 
(استاد سخن سعدی)

تبریک

گلها جواب زمین‌اند به سلام آفتاب
نه زمستانی باش که بلرزانی

نه تابستانی باش که بسوزانی
بهاری باش تا برویانی

(نوروز پیشاپیش مبارک)

گیاه وحشی

گیاه وحشی کوهم نه لاله ی گلدان 


مرا به بزم خوشی های خود سرانه مبر


به سردی خشن سنگ خو گرفته دلم 


مرا به خانه مبر زادگاه من کوه است 


ز زیر سنگی یک روز سر زدم بیرون 


به زیر سنگی یک روز می شوم مدفون 


سرشت سنگی من آشیان اندوه است 


جدا ز یار و دیار دلم نمی خندد 


ز من طراوت و شادی و رنگ و بوی مخواه 


گیاه وحشی کوهم در انتظار بهار 


مرا نوازش و گرمی به گریه می آرد 


مرا گریه میار 

( ژاله اصفهانی)

زمستان

 

زمســتان پوســـتین افزود بر تن کدخدایــــان را ----- ولیـکــن پوســت خواهد کند ما یــک لاقبایان را

ره ماتم ســـــرای ما ندانم از کــه می پرســــد ----- زمســـــتانی که نشناسد در دولت سرایان را

به دوش از بــرف بـالاپــوش خـز ارباب مــــی آید ----- که لرزانــــــد تن عــــــریان بی برگ و نوایان را

طبیب بی مروت کــــــی به بالیــن فقیـــر آیـــد ----- که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را

به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر-----که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را

حریفی با تمســـخر گفت زاری شـــهریارا بـس ----- که میگیرند در شــــــهر و دیار ما گدایــــان را  

(استاد شهریار)