برای «نه»گفتن

رفتیم سینما سپیده، و همان سالن مسطح و بزرگ؛ «جهان با من برقص» را به تماشا نشستیم.

قصد نوشتن تحلیل، تشریح یا نقد فیلم را ندارم. دیدن این فیلم و چند رخ‌داد دیگر که هم‌زمان رخ داد، باعث شد چند واقعیت مبرهن، دوباره مثل این تابلوهای الکتریکی رنگی از مقابل چشمم بگذرد.

آدم ها یک سری قرارداد با خودشان می‌بندند و بعد به آن قراردادها عمل نمی‌کنند. 

آدم ها هرقدر بزرگ‌تر می‌شوند، سخت می‌شوند و هرچه بزرگ‌تر تابشان برای «نه» شنیدن کم‌تر. باید عضلات مغزشان را ورز بدهند و مدام تمرین کنند تا خشک و جامد نشوند. اما هزار دریغ، که آدم‌ها، دست‌کم اکثرشان، تمایل چندانی به زحمت و پیچ و تاب دادن عضله‌هایشان ندارند.

 

سخت شدنِ آدم‌ها، به دستِ آدم‌های سخت‌شده‌ اتفاق می‌افتد، که آن‌ها هم توسط پیشینیان‌شان سخت شده‌اند و آن‌ها هم... این روند دومینووار ادامه داشته و دارد. التقاط‌ها، نسخه‌های قطعی، قضاوت‌های ناصحیح و راه‌کارهای ناکارآمد از ذهن همین قشر تراوش می‌شود.

اما ربط این گزاره‌ی بدیهی به فیلم و علت مطرح کردن‌اش چه بود؟ نخست: یادآوری، به خودم. که باید ورزش کرد و رنج کشید تا از خشکی و رخوت ذهن مصون ماند. مثل ژیمناستیک‌کاری حاذق که درد باز شدن پاها را برای 180 درجه بازشدن، به جان می‌خرد و مقاومت‌های خودساخته را در هم می‌شکند.

تنها گزاره قطعی این دنیا، عدم قطعیت است؛ آدم‌ها به اندازه ظرفشان دنیا را فهم و تجویز می‌کنند؛ نسخه قطعی وجود ندارد مگر این‌که یک بیمار خطرناک چنین نسخ‌ای تجویز کند. پس، باید از آن‌هایی که تاب نه شنیدن ندارند، دوری گزید. بایدِ قطعی. 

بدترین چیزی که می تواند در جریان عشق ورزیدن به کسی اتفاق بیفتد این است که انسان خودش را گم کند. و فراموش کند که خودش نیز موجود گرانبهایی بوده

ارنست همینگوی

دوستت دارم‌های صفر و یکی 

اثر و ردی از تکرارپذیری ندارند

مثل کاربن‌های کاغذی

که به ازای هربار نوشتن 

ردی روی پیکره شان باقی بماند

اما دکمه‌های کیبورد 

گواهد هزاران هزار «دوستت دارم»‌هایی هستند 

که نوشتم و پاک شد

جای تک تک تکرارها

روی تن‌شان مانده

 

تنهایی، بخشی از شاکله‌ی وجودیِ آدم‌هاست. تنهایی را نمی‌شود مثل هسته‌ی هلو از میوه‌اش جدا کرد. انسان میوه‌ی تنهایی‌ست و الی‌الابدالآباد، گزیری از این سرشت و سرنوشت محتوم ندارد.ذاتی که آدمی از آن منتشأ شده، توأم با تنهایی ست. مارکز رحمت‌الله علیه هم با اتکای بههمین ویژگی، از صد سال تنهایی نوشت. همین مارکز در جایی می‌گوید «بعضی وقت‌ها بین کاغذهای قدیمی، عکس‌هایی پیدا می‌کنم که عکاسانِ خیابانیِ حوالی کلیسای سن فرانسیسکو از ما می‌گرفتند و احساس ترحمی مهارنشدنی بر وجودم چیره می‌شود؛ چون به نظرم نمی‌رسد عکس‌های ما باشند، بلکه تصور می‌کنم کسانی که در عکس می‌بینم پسرانمان هستند، در شهری محصور و با دروازه‌های بسته که در آن هیچ چیز آسان نیست و از همه دشوارتز تاب‌آوردن تنهایی و تحمل عصرهای بی عشق یکشنبه‌است.»

ما تنهایی را تاب می‌آوریم اما برای سرریز شدن زندگی در رگ‌های حیات آدم‌ها به پیرامون، آدم های دیگر هم به پیرامونشان و همین طور به پیرامون های دیگر. به نظر می‌رسد بیش از هر چیزی به این پیرامون وابسته ایم و همان ذاتی که آمیخته با تنهایی ست، ما را به پیرامون می‌خواند. همین مارکز به خاطر همین در هم تنیدگی و توأمان بون انسان، تنهایی و خواستش نسبت به پیرامون است که می‌گوید: «وقتی آدم تنهاست خیلی خوب است که کسی کنارش باشد.» 

روز دیگری در راه است

امروز پا را در آنسوی دیگر گذاشتم

مرز میان کودکی دوران شیرین دانشگاه تا بزرگسالی دیواری به ضخامت یک پلک زدن بود و من، امروز، در دنیای دیگری هستم.

روزی دیگر

دولتشهر

من کتاب میخوانم. یونان، اسطوره و دولتشهر توی سرم چرخ می خورد. چند متر آن سو تر نشسته... بوم نقاشی را روی پایش، رنگ و قلم مو را کنار دست اش و موهای خرمایی را روی شانه هایش دارد و نوری که از پنجره ی تراس به روی تن و بوم نقاشی کوچ اش سرازیر می شود، زیباست.

چه شعری زیباتر از هم آغوشی نور آفتاب با گل های پیراهن اش؟!

(سکوت، با رقص قلم مو روی بوم، به زمزمه ای عاشقانه بدل می شود)

چرخ و فلک

چند روز پیش همین بهمن ماه نمی دانم حرفِ چه بود که خواهرم، عبارتی گفت که مرا پرت کرد به یک جهانِ دیگر. هان، یادم آمد؛ حرف از تفریح و شهربازی بود که ناگاه، نام شهربازی چمران را گفت و همین یک کلمه، کافی بود تا از جا کنده شوم و به هفده هجده شاید بیست سال پیش برگردم. نخست، بیش از نام یک شهربازی نبود و چیزی را در ذهن‌ام متبادر نکرد. اما وقتی خواهرم چند یادآور و نشانه را مطرح کرد، جراتم برای غور و غوص در خاطرات بیش‌تر شد و در اعماق خاطره‌ها،چیزهای تازه‌تری یافتم. عبارتی ناملموس که در وهله نخست چیزی را تداعی نمی‌کرد، حالا به یک تصویر دوست داشتنی و سرشارِ از حرف‌های ناگفته بدل شده بود. مثل کتابی کهنه و خاک‌گرفته انتهای یک انباریِ قدیمی که حالا با کنار رفتن گرد وخاک‌ها، واضح و پر از مفهوم می‌شود.

سال‌های کودکی من و خواهر و برادرم، یکی از لذت‌بخش‌ترین تمناها و تفریح‌های تابستانی، بعد از پایان روزهای کسالت‌بار و زجرآور درس خواندن در مدارس، رفتن به شهربازی بود. پدرم پیکان 57 کرم‌رنگ پدربزرگ‌ام را می گرفت، ما 3 تا عقب ماشین می نشستیم و کیف دنیا...! کارنامه‌هایمان را با افتخار به بلیط فروش شهربازی نشان می‌دادیم تاجایزه خوب درس خواندن مان را با چند بلیط مجانی بگیریم. بزرگ‌ترین دستاورد دنیا برای یک کودک هفت- هشت ساله آن هم در دورانی که نه از تبلت و بازی‌های چنین و چنانی و نه از انیمشن های چند بعدی خبری بود. من عاشق ماشین‌سواری بودم و بخش عمده وقت را توی صف رسیدن به پیست می ایستادم و بلیط‌ را می دادم و از لحظه نشستن توی ماشین مسابقه، تا به صدا در آمدنِ زنگ اتمام بازی، به ثانیه‌ای می‌گذشت، و همین کار از اول.

... تمام خاطره‌های دفن شده از آن‌ روزها، به کوتاهیِ لذت آن روزها از ذهنم گذشت و ناگاه کنجکاو شدم خبری از این رفیقِ آن روزها بگیرم. عبارت شهربازی چمران را جست و کردم و ویکی پدیا، پاسخ کنجاوی ام را این گونه داد: زمزمه‌های تخریب این شهربازی به منظور تکمیل شبکه بزرگراهی و احداث پل اوین-درکه از سال ۸۲ آغاز شد تا اینکه در سال ۸۳ که محمدی زاده معاون خدمات شهری شهردار وقت خبر خداحافظی شهربازی با تهرانی‌ها را داد و سرانجام در ۲۱ فروردین سال ۱۳۸۵ طی توافقات انجام گرفته بین شهرداری تهران و بنیاد شهید انقلاب اسلامی این مجموعه در قبال پرداخت ۲۳ میلیارد تومان به شهرداری تهران واگذار و برای همیشه تعطیل شد. تمامی ابزار و وسایل بازی این مجموعه به شهربازی قم منتقل شد.

حالا مدتی است گاه و بی‌گاه، چیزهایی که زمانی بودند و حالا نیستند، از ذهن‌ام گذر می‌کنند. خاطراتی که انگار هر کدام شان توی یکی از صندلی های چرخ و فلکّ عظیمِ وسط آن شهربازی، نشسته اند و چرخ می خورند و از آن بالا، دست تکان می‌دهند. گویی چیزی در آن ته توهای خاطره‌‌دانی ام فعال شده باشد. چیزی که همه‌ی چیزهای رسوب کرده و زنگارگرفته را فعال و سیال کرده است. چیزی به اسم حس مرور خاطرات شاید...

پاییز وارونه

پاییز را با باران می شناسند و خنکا. 10 روز نخست‌ پاییز، همه چیزِ زندگی سر جایش است؛تمام سال به همین چند روز نخست پاییز و چند روز پایانی اسفند می‌ارزد چراکه تا روزهای اول اسفندماه می توان تعادل را فهمید. نمی توان پاییز را دوست داشت و گرم و سررد در کنار باران را نچشید. این روزها اما پاییز روزبه‌روز گرم و گرم‌تر می‌شود.

حالِ پاییز که بد باشد یعنی حال همه آن هایی که طبیعت و طبیعی بودن را می فهمند.  

آن هایی حال پاییز را می دانند که خوب باشند و خوب نیستند، وقتی حالِ پاییز خوب نباشد.

می خواهم با هم غرق شویم توی بوی کتاب‌های رحلی و رقعی و پالتویی میدان انقلاب و از پشت شیشه، بارانِ شدید و ناگاه،غافلگیرمان کند. خودت که این جا نشسته ای و می دانی از چه حرف میزنم. از انقلابِ سال 89، بعد از ورودم به دانشگاه... انقلابی که مرا با میدان انقلاب و زیبایی هایش آشنا کرد.

شانزدهم پاییز چند سال بعد از همان سالها

عدم

نوشتن، آشفتگی را بر نمی تابد. به دنبال نظم، آرامش و استفاده ی درست از محتویات گنجه ی دانسته هاست که متن شکل می گیرد. اما نمی دانم چرا آشفتگی، نوشتن را می طلبد. این مجانینی که مدام با خودشان بلند بلند پرت و پلا حرف می زنند، بی گمان خط و ربطی به این قاعده دارند. انگار، نیاز فطری آدمی ست که نابسامانی هایش را با سوپاپ کلام، تخلیه کند. ولو بی ربط و نامفهوم.

برای من کلمه ها، هویت مستقل و پیام منحصر خودشان دارند، قیافه نیز. بعضی ها قشنگ، برخی عبوس و بعضی ترسناکند. عدم، یکی از این کلمه هاست. عدم اما هیچ کدامشان نیست. نه ترسناک است و نه عبوس و بد عنق، از منظر زیبایی شناختی هم، چندان حرفی برای گفتن ندارد. عدم، پیچیده است و عمیق. شاید با نیستی مترادف اش بدانند اما یک فرق هایی دارند. فرق هایی که تصمیم برای انتخاب را دشوار می کند.بخش اعظم این دشواری، به خاطرماهیت عدم است و تفاوت اش با ماهیت دیگر و دیگرهایی که هم تراز کلماتی چون نیستی اند.

برای شناخت نیستی، باید مقابل اش را جست. نیستی در نقطه ی مقابل هستی است و عدم، در بازتعریف خودش معنا می یابد. فرق دیگرِ این دو این است که نیستی از بودنی می گوید که زمانی وجود داشته اما عدم، تعلقی مدام دارد. گویی از ابتدا، بودنی در کار نبوده است. چون ماهیتا قرار نبوده باشد.

گاهی ممکن است آدم بخواهد نباشد، مثلا در محل کارش نباشد و به قصد تنی آساییدن، عزم سفر کند یا مثلاً در جمعی که دعوت شده (یعنی می توانسته باشد) نباشد.

اگرچه همه ی اینها را از خودم در آوردم و با رندی، این آخرین جمله ی نوشته را در گیومه گذاشتم و کمی زودتر آوردم اما "اما این روزها، عدم را بیش از هرچیزی می طلبم." فرق دیگر نیستی و عدم، این است که نبودن، جای خالی ایجاد می کند و کم یا زیاد، پیرامون را متوجه می سازد. عدم اما بی سرو صداست و حواس کسی پرت یا جمع نمی شود...

کوکای گازدار و سس فرانسوی

تعارف نداریم؛ هر کاری در دنیا چیزهایی از تو می‌گیرد و در مقابل؛اگر خوش‌اقبال باشی ابزارهایی برای ادامه‌ی حیات و البته ادامه‌ی همان شغل را می‌دهد. آهنگری که سالیان بر تن آهن خشک کوفته دیگر نایی برای بلند کردن دستانش ندارد، آن‌که هوار می‌کشیده کتاب‌های نایاب و کم یاب بازارچه حوالی میدان انقلاب را بفروشد دیگر صدایی به حنجره‌اش نمانده و کول بری که...

اما نویسندگی آن هم در حوزه‌ی شلوغ و ناموزون خبر، نایی برای اندیشیدن باقی نمی‌گذارد.

داشتم به این‌ها می‌اندیشیدم که در حال سقوط کردم و به خودم آمدم. دیدم توی یک تالار مجلل پذیرایی همه پشت میزهایشان، چند نفری نشسته‌اند و پای میز تنهایی‌ام. مجلسی فرمایشی قربانت و چاکرم موسوم به تقدیر از خبرنگاران به مناسبت روزشان (از کسی که صنفش اتحادیه ندارد چگونه می‌تواند یک روز از تقویم را اشغال کرده باشد؟) چیز زیادی برای سرگرم شدن نداشت.توی تنهایی‌ام بدم که 3 احمق مفت‌خور (که بعدا این شهرت و کسوتشان را دریافتم)، از آن استخوان خردکرده‌های کار خبرچینی برای فلان حزب و بهمان تفکر و خودن نانِ نرخِ روزِ یک حزب و گروه دیگر، روی میز هوار شدند و تا آخرین دانه‌های شیرینی داخل ظرف مقابلم را در ثانیه‌های نخست درو کردند. یکی از آن پدرسوخته‌هایشان، ‌که عینکی دسته فلزی چشم زده بود، مدام غرولند می‌کرد با هر بار باز کردن پوزه‌اش، طوفانِ حجیمی از خرده شیرینی و تف و تعفن به بیرون پرتاب می‌کرد.

اباطیل معاون مطبوعاتی وزیر که تمام شد، ماست و سس و نوشابه را سر میز چیدند. سس فرانسوی برای این سه که یکی‌شان از روی برگه خبر در دستش معلوم شد خبرنگار روزنامه‌ی جیم است، پدیده‌ای غریب، غربی و بیگانه بود. ظاهراً فقط به‌واسطه یدک کشیدن کشور فرانسه در عنوان. بنابراین هریک به‌نوبت دست توی  ظرف می‌کردند و دانه‌ای سس تک نفره برمی‌داشتند، براندازش می‌کردند و مانند یک بطر عرق یا زن روسپی کنجکاو بودند اما به رویشان نمی‌آوردند تا ریاکاری‌شان خش برندارد و بعد، سس را در ظرف پرت می‌کردند.

 

آن یکی که روزنامه‌نگار یا خبرنگار فسیل روزنامه‌ی جیم بود، ناگاه داد زد که نماز آیات واجب است چون تا ساعتی دیگر ماه‌گرفتگی رخ می‌دهد و ناراحت بود وسطِ این ولوله؛ اذان پخش نکرده‌اند. حال‌آنکه فضا شلوغ شده بود و جا برای نشستن اندک، و او جرئت نمی‌کرد پیش‌قدم شود و جای نازش را به بهای نمازخواندن از دست بدهد؛ کما این‌که سالاد و نوشابه هم آورده بودند و بهانه‌ای باقی نمی‌ماند.

این یکی احمقی که او هم عینک داشت و بیش‌تر شبه دوچرخه‌سازها بود، در آنی کوکاکولا را روی هوا زد و بعد دم از بی اسلام بودن این محفل با هزینه هاش سر داد.

می‌گفت: «این‌جا کلی هزینه شده، ما با فقط و فقط سیصد هزارِ ناقابل، چهارصد نفرو بردیم پیاده روی اربعین خیلی هم عالی بود» مثل بازاریاب‌های نابلدی حرف می‌زد که همیشه یک مشت کلمه را حفظ و به هرکه می‌رسند، بلغور می‌کنند.

می‌خواستم نعره بزنم زبان به ماتحت بگیر مردک! تو سس فرانسوی و کوکاکولای اسراییلی‌ات را بنوش لازم نکرده از کاروان داری امام عزیز  و ثواب حرف بزنی.

موقعی که...

حالمان بد است اما می شود با همین حالِ بد، سال ها همین جا نشست و به تو خیره شد. شمیم گل برگِ عطری هم. گربه ی کوچکی اما تو را به خودت می آورد. تنها ترسم اما از این است که تا پیش از أن که ذره ذره ی این نوشتار را خرد کنم، زانو از روی زانویت برداشته باشی، جهت حرکتت این طرف بیاید و این ها را ببینی. البته چنین چیزی بعید است چراکه نه تو دل و رمق این سو أمدن را داری و نه فاصله آنقدر کم است که بتوانی این ها را بخوانی. این ها یک جایی از زمان در تعلق و سیالیت شان چرخ می خورند و میشوند گرده هایی که شاید سرِ روی خاک نشستن ندارند. این اباطیل را تمام کنم و تا پیش از آن که تاریکی هوا به پای تاریکیِ تو از من برسد، این گوشه ی دنجی که زمانی آرزوی من معادل جمع اش با حضورت بوده را ترک کنیم؛ پیش از آن که روی کیفت خواب بروی... مراقب باش سمتِ آن حوض که می روی. یک بار بدش نیامده مرا به درون اش بکشد.

 

بگذریم.

دوباره نمی خوانم اش و میگذارم با همین کاستی ها، باشد. 

20 و 38 از 13 تیر

خوبی‌اش این است که میان شلوغ‌ترین زمانه‌ها، جای که مجالی برای کمی  نفس‌کشیدن هم نیست، چه رسد به گشادتر کردن مفصل ها و فاصله دادن دو دست از هم، مفرّی اما یافت می‌شود برای یادآوری، برای نوشتن. تو، لحظه را به حال خودش وامی‌گذاری، اصطکاک موتور ساعت با عقربه‌ها را نمی‌شنوی، عبور استخوان‌پز آفتاب از بالای سرت و دور شدن‌اش را رها می‌کنی و عنان را به دست ناخودآگاه می‌سپاری و ... هرچه باداباد. قلم روی کاغذ که نه، اما انگشتروی دکمه‌های کیبورد به سانِ نوازش هنرمندانه‌ی سرانگشت‌های پیانیست با کلاویه، می‌رقصد و هم‌زمان از بارِ سنگینِ تل‌انبار شیره پس داده‌ی کلمات رسوب‌کرده‌ی گوشه‌ی ذهن‌ات کاسته می‌شود.

الان باید به جد گزارشِ نیمه‌تمام  و به تأخیر افتاده از گردش علمی و عملی به گرم‌ترین و غیرقابل تحمل‌ترین نقطه‌ ی ایران، سفری طاقت‌فرسا به قم را برای استادی بنویسم که هم صبر ندارد، هم انسانیت و مضاف بر همه‌ی این دو، سر عناد گرفته است؛ اما با این که لحظات آخر و البته سرنوشت‌ساز از سفری است که باید چهارساله تمام می‌شد و الان هفت سال است که در بی‌راهه رفته و همچنان تا مقصد فاصله دارد، اما به گورِ پدرِ آن استاد کردن و لحظاتی خلاصی برای نوشتن، می‌ارزد. از یک سو چند گفت‌و گوی نیمه‌تمام و البته ثقیل‌الفهم و بدتر از همه طولانی و کسالت‌بار، بر حجمِ بارِ مانده روی این گرده افزون می‌کند؛ 

فردا و فرداهایی که در این قحطیِ زمان و مجال، کارها را گرد و گلوله می‌کنند و سمت‌ات حواله می‌دهند، قیاس این شرایط‌ با حال و هوای چند زنی که چند میز آن‌سوتر، مقابل تو و طوری‌که بتوانی از پشت سنگرِ مانیتورت رفتارهای سخیف و خنده‌های از سر بی‌کاری و شکم‌سیری‌شان را بشنوی، در پسِ زیرین‌ترین لایه‌ی خود حرف‌های دیگری هم دارد. این‌که حیات آدمی در هر بخشی از آن، یک شکل و هویت متفاوت و منحصر به خودش را داراست. مجموع این شرایط، حیات و مشی آدمی را می‌سازد. برای بهبودش، نخست باید همه‌ی این شرایط را دید،الگو و قالبِ غالب را شناخت. باید خواست و ساخت.


یکی از روزهای خرداد 96

بارانی که می‌تواند...

*بارانی که می‌تواند در شلوغی یک ساختمان کهنه در ظفر، تو را به‌یاد بیاورد*

پیش‌تر از این ها هم لا به لای گعده‌هامان، حتی بحث‌ها و مجادله‌هامان، برای‌ات گفته بودم که: گاهی چنان در گذشته غرق می‌شوم یا به دیگربیان، گذشته بر من هجوم می‌آورد که نمی‌دانم معنا و مفهوم‌ِ آن‌چه را که بر من حادث شده  ترس بگذارم، وهم یا ...

یادِ آن روزهایی افتادم که رفتی... حوالی بهار بود و نخستین عیدی که بعد از نبودن‌ات تجربه می‌کردم و بارانی که سرِ ایستادن نداشت، با سوز آمده بود و به گل‌های حیاط هجمه برده بود. آن روزها دایره نگاه‌هایم آن‌قدر محدود بود که این چیزها را ابداً نمی‌دیدم. این‌که چرا باران آن‌قدر «سرد» بود و بهار، جز «مردگی» رنگِ دیگری نداشت. ببخش که با این حرف‌ها، خاطرت را تلخ می‌کنم؛ الان مجالِ این حرف‌ها نیست، اما آن‌که تا دیروز نابینا بوده و امروز می‌بیند حتی اگر فاصله‌ی میان دیروز و امروزش «سال‌ها» باشد، گاهی از سرِ شکرگذاری آن‌چه که به دست آورده، چشم‌هایش را می‌بندد و ته‌مانده‌ی از طعم کوری را مزمزه می‌کند، تا یادش نرود چه داشته، چه نداشته و چه دارد...

پیام‌هایت را این روزهای بهاری که دیدم، یاد آخرین تصویرت افتادم در بهارِ سالها پیش، اصفهان یا شیراز بودی نمی‌دانم که ایستاده و لبخند زنده بودی و روح‌ات هم خبر نداشت این گوشه و این سوی دنیا، کسی هست که خیره شدنش هزاران پیام و فریاد است. بعدها که از برج آزادی از طبقه ی چندم ساختمانی بزرگ نگریستم، به تو حق دادم.

این روزهایی که جرأت‌ام فزون شده و می‌توانم در اوج خستگی در یک ساختمان قدیمی مدرسه‌ای که امروز به یک کانون فرهنگی بدل شده و لابه ای شلوغی و رفت و آمدهای آدم‌های کنجکاوی که می روند و می‌آیند، فضایی دو در دو برای خودم پیدا کنم و به این چیزها فکر کنم، به شرّه‌ی بی امان باران اردی‌بهشت 96 نگاه کنم و تو را به یاد بیاورم.

غرض، عرض ارادت بود و باقی زیاده‌عرض

 

بعدالتحریر: یک بهارِ بارانی در حیاطِ یک ساختمانی که قبلا مدرسه دخترانه بوده در آن سال‌ها...

آوارگی

نفرت را چون من نباید و چون اویی را نتوان، که گاه خاطری از ساحل ذهن سیر می‌کند و سیلی می‌شود بر آوار لحظه‌هایم. 

از این مخمصه ی بی انتها، رهایی باید به انتهای کابوسی خودساخته و پرداخته، که هر بار نمایان شدن اش جان و روان می فرساید.

کاش سکون بی معنا جای اش را به آرامش دهد و این تلاطم بی فرجام، با تکاپوی نویدبخش جای‌گزین شود، شاید این آوارگی نهایتی بیابد.

 

باران نیمه شب دی ماه از آغاز هفته آمده و انگار تمامی ندارد 

اصلا گور پدر هر چیزی که می‌خواهد بشود،یا نشود همین که تو می‌گویی «آدم زنده نگرانی دارد» به تحمل همه‌ی نگرانی‌های این دنیای ترسناک و آدم‌های متعفن‌اش می‌ارزد؛ حتی بخواهند به بزرگ‌ترین جرم‌ها محکوم‌ام کنند، یک «می‌گذرد و فراموش می‌شود...» تو، جرأت و جسارتی می‌دهد که با همه‌ی قدرت رویین‌تنان دنیا قابل مقایسه نیست.

در برابر نوآوری اصالت‌مند چشم‌های‌ات سنت و مدرنیته، تنها عباراتی پوشالی‌اند.

 

بیست و دوی آبان یک‌هزار و سی‌صد و 90و پنج

 

گام لغزان آرامش

امروز که هر روزی می‌توانست و می‌تواند باشد، کرج، به فراخور جمعه صبح خلوت بود، و البته خنک، خنک‌تر از همیشه.

این بار هم مثل هزار و نمی دانم چند باری که نیت کردم با اشتیاق! کلاسی از دانشگاه را شرکت کنم با صورت خوردم توی دیوار و جمعیتی که مقابل درب ورودی دانشگاه، که هویت ندارد و هر بار جایش عوض می شود، (این بار درب تربیت بدنی) گفتند برگرد و کلاس تعطیل !

دلیل اش هم نیامدن استاد ریختن کوه یا هر رخ داد غیر منظره ی دیگری نبود، فقط  دانشگاه (که هنوز هم مثل همهی چیزهای ندانسته معلوم نیست این دانشگاه دقیقا کیست) در راستای همه ی تصمیم های خلق الساعه ی پیشین اش که بعدا هم ادامه دارد به ناگاه تصمیم گرفته جمعه ها هیچ کلاسی برگزار نکند، بدون آن که حتی یک اطلاعیه توی سایت درج کند. به واقع که این دانشگاه و سوله هایش بیش تر شبیه گاوداری بوده اند، برای گاوهای شیرده و فربهی که شیر می دهند تا از مشتی خوک مدرک بگیرند.

اسم‌ام را به برگه‌ای نیم‌دار و مچاله، که جمعیت برای ثبت اسمشان در آن هول می زدند، افزودم و از همان بالا تخت گاز آمدم تا پایین دست کوه. کوه! راستی این گاوداری منتسب به دانشگاه، چند صد پا با زمین فاصله دارد و در دل کوه بنا شده است. پایین که رسیدم خلوتی و خنکی زیاد کرج و حس بیهودگی تا این جا آمدن و کلاس نرفتن، وسوسه ام کرد پیش از دست از پا درازتر برگشتن، بادی به کله ام بزنم یا دلی از عزا در بیاورم اما همان اندازه که خلوتی کرج لذت بخش بود سوت و کوری و بسته بودن مغازه ها آزاردهنده.

حسب رفتار که از عادت هم فراتر رفته، به گوگل متوسل شدم و اولین گزینه حک شده در پیش زمینه ی ذهن ام برای جمعه صبح ها را جستم: «صبحانه». چند رستوران لوکس و کافه بودند که یا بساطشان به‌کل جمع شده بود یا تلفنی نداشتند. این بار قدری منظورم را واضح تر برای گوگل بیان کردم و از او «حلیم» را جویا شدم. روی نقشه چند رستوران و کبابی نمایان شدند که جز یکی، بقیه مسیرهای دور و درازی داشتند. از میان آن ها، مسیر «حلیم فروشی نارنج» سرراست‌تر بود و از عظیمیه می گذشت، که می توانست در راستای مسیر برگشت ام به تهران  باشد و یک تیر و دو نشان.

ده دقیقه نشد که حلیم فروش را البته با نامی دیگر، یافتم و به محض توقف منصرف شدم. اشتهایم کور نشد اما به خوردن حلیم رغبتی نداشتم. شاید مصداق خواستن در نرسیدن و از این قسم اباطیل!

راه کج کردم سمت تهران و تا اواسط اتوبان رادر عالم موزیک تند و تیزی بودم که با صدای بلند پخش می شد، اما ناگهان انگار پس گردنی محکمی خورده باشم، به خودم جمع شدم که البته همه‌ی این فرآیند در عوالم فکرم اتفاق می‌افتد. به نشان‌گر سرعت نگاه کردم که روی 100 بود و فی‌الّحظه‌ به این اندیشیدم که پنج سال پیش، درست چنین روزهایی، این مسیر را توی مترو می‌پیمودم و چیزها را طور دیگری می‌دیدم و چیزهای زیادی را می‌خواستم.

هنوز هم چیزهای زیادی می خواهم، یکیشان همانی که نخستین روزهای دانشجو شدن‌ام، گاهی توی مترو کنارم می نشست. که هنوز هم گاهی باورم نمی شود کنارم می نشیند. بعضی چیزها را واضح می خواستم مثل او، بسیاری چیزها را هم نمی دانستم که می خواهم، یا اصلا وجود دارند که بتوان به خواستنشان اندیشید.

 در این فاصله از این جا (به جای هر/ بخوان آ) از////90/////95 تا ////// 100 ، پنج سال پیشین حیات‌ام خیلی واضح و با کیفیتی بالا از مقابل چشم‌هایم گذشت و مرور همه‌ی این پنج سال، به فاصله ی پایین‌تر آمدن نشان‌گر سرعت از روی 100 تا 95 هم طول نکشید. برای همان چند لحظه ی کوتاه، دوز اندیشمندی خون‌ام بالا رفت و به سی-چهل سال بعد پرت شدم. به این که چی می‌شود که آدم، لحظه ای چشم باز می کند و می‌بیند سی سال جلوتر رفته است و دنده عقب با سرعت 100، یک توهم است. چی می شود که می گوید چقدر زود گذشت و قص...

زندگی، به مفهوم رویدادها و ماوقع آن، در مقاطعی سرعت می گیرد. روی دور تند می افتد؛ دانشگاه ات تمام می شود، سرباز می شوی، عاشق می شوی. ازذواج می کنی، بچه دار می شوی، عزیزی می رود، عزیز دیگری می رود، پیرتر می شوی و بچه ها بزر می شوند و به یک آن پشت فرمان و توی ترافیک سنگین یک خیابان فرعی، یا سالن انتظار درمان گاه، به خودت می‌آیی و می بینی همه‌ی این‌ها ، همه شان، حتی از ادای این کلمات زودتر اتفاق افتادند.

البته اغلب این چیزها را می دانند، اما گاهی تا فرارسیدن این لحظه ی یادآوری، فراموش می‌کنند لحظه‌ای توقف کنند و به نشان‌گر سرعت، (نه به خود نشان‌گر که به عددی که نشان می‌دهد و در پی‌اش پیامی دارد) یا به دیگربیان لحظه‌ فکر کنند، به چیزهایی که دارند؛ چون زندگی آن‌قدر بی رحمانه تند می‌شود و سرعت می‌گیرد که تا به خودت بیایی و پا از روی گاز برداری، از چشم‌های اوبا زندگی عبور کرده ای و فقط یک عکس می‌ماند، عکسی که زندگی از رفتار ما می‌گیرد و آن را در محیط سرتاسر پر از جزییات پیرامون ما منعکس می‌کند. عکسی که پرداختن سنگین‌ترین جریمه ها هم نمی‌تواند چشیدن شیرینی تلخی و یا بدمزگی دوباره آن لحظه را ممکن کند.

 

تکرار

مدتی بود، تقریبا از یک سال و نیم پیش، احساس می‌کردم همه چیز مجدد تکرار می‌شود؛ این احساس البته بسیار کم‌رنگ می‌نمود. کوچک و مختصر و گذرا، در حد دیدن کالایی پشت ویترین مغازه‌ای و به یاد آوردن مشابه همان اتفاق در گذشته. همه چیز در همین حد ساده و گذرا. اما از یک جایی به بعد، چیزهایی، پررنگ‌تر و قدری جدی‌تر تکرار شدند. قدّ تکرار حضور آدم‌ها؛ اما از آن‌جا که آدمی ذاتاً موجود خودمحوری است و رخ‌دادهای دنیا را منتشأ از اراده و خواست خودش می‌بیند، باز هم باوری بر حساب‌شده بودن و دستی بالاتر در این واقعه نداشتم. با همه‌ی این خود محوری‌ها اما، به قانون جذب اعتقاد دارم. 

من این تکرار را، علی‌رغم همه ی ناشایست بودن و غمگین بودن‌اش، آموزنده و حاوی یک درس بزرگ دیدم. درسی که هزینه‌ی حضور در کارگاه‌اش زمان بود و محل برگزاری کارگاه، احساسی‌ترین بخش زندگی‌ام؛ و این درس بزرگ با یک آزمون بزرگ آغاز شد. آزمون تکرار، تکراری به مثابه فرصتی دوباره. زندگی به من موقعیتی را ارائه کرد که هر روز و هرشب آرزوی تکرار شدن‌اش را می‌داشتم و واقعا زندگی این فرصت را برایم فراهم کرد! فرصت تکرار داد. این فرصت مجدد را به من پیش‌کش کرد تادر نهایت درس بزرگی به من بیاموزد؛ این که با تکرار دوباره و هزارباره‌ی بعضی چیزها و کسان، نمی‌توانی اصل موضوع را تغییر دهی و این میان خودت هستی. این‌که در مواجهه با موقعیت‌های تکراری، تا چه حد عاقلانه‌تر از پیش عمل می‌کنی؛

و تکرار دنیا آن‌قدر ها هم عجیب نیست، پختگی، ارتقای نگرش و برخورد ما در هر برار مواجهه با این موقعیت‌های تکراری‌ست که آن را خاص و ویژه می‌کند.

بیست و چهارم امرداد یک ‌هزار و سی‌صد و 90 و پنج

 

پخش و پلا شدن در گرد و خاک‌های چسب‌ناک

پخش و پلا شدن در گرد و خاک‌های چسب‌ناک

قسمت دوم

قسمت یکم را از این‌جا، بخوان

 

نمی‌دانم این چیزی که گفت، شوخی بود، جدی بود یا فقط می‌خواست مثل همیشه چرندیاتی سرِ هم کرده باشد: - «من هم اگه فرصت و موقعیتِ تو رو داشتما، حتمن دانشگاه رو انتخاب می‌کردم.» این را گفت و پتکی زد توی سرم، چراکه اساساً، مخلوقی که با مقوله‌ی فهم، از ازل مشکل داشته و نسبت به هر شکلی از یادگیری و آموختن، مقاومتی وصف‌ناشدنی نشان داده است، چگونه می‌تواند چنین حرفی بزند.

از کنار این حرف، مثل باقیِ چرندیاتی که تا آن لحظه، زیر شعله‌ی استخوان‌بخارکنِ آفتاب، سرِ هم کرده بود تا من را به دانشگاه رفتن راضی کند، گذشتم، ولی مهدی که عینِ خیال‌اش هم نبود ظهر پنج‌شنبه‌ی هفدهم مرداد، از هر کوره‌پزی مشغول به کاری هم می‌تواند عذاب‌آورتر باشد، همچنان به وراجی‌اش ادامه می‌داد.

توی آن ولوله و گرما و کلافگی و سردرد، تنها توانستم لب خشکیده را باز کنم و زبانم را مثل چوب خشکیده، به سقف دهان بچسبانم و بگویم: «باشه... ثبت نام می‌کنم.» و مهدی، که تازه گل‌گویی‌هایش گل کرده و رسیده بود به این‌جا که «آخه حاجی، اگه بخوای بری سربازی بعدش...» همین‌جا، دقیقا همین‌جا و روی همین‌کلمه ی لعنتی «بعدش»، ساکت شد و فقط نگاه کرد. عینِ یک دستگاهِ میکس و مونتاژِ دقیقِ فیلم که روی دیالوگی باشد و اپراتور، دکمه‌ی پاز را بزند. برای شاید دستِ کم ده تا پانزده ثانیه، شاید هم بیش‌تر، هیچ نگفت و فقط روبه‌رو را نگاه کرد و من را. انگار هنوز خودش هم شوکه بود از این که پند و اندرزهای حکیمانه‌اش، این‌قدر زود به بار نشسته است و توقع چالش و مبارزه و مقاومت بیش‌تری داشت. اما من واقعا بریده بودم. می‌خواستم حتی برای همان چندلحظه هم که شده، دهان‌اش را ببندد، و این طور هم شد. اما وای از تمام شدنِ آن ثانیه‌ها و به خود آمدنِ مهدی.

شروع این بار اما از بار پیش هم هولناک‌تر بود و مهدی این بار با میلی زایدالقبل و خارج از وصف، به تکمیل و تبیین نظریات و افاضاتی پرداخت که از صبح کله‌ی سحر تا الان باز کرده و تا پیش از این، دلیل متقنی برای اثبات تک تک‌شان نداشت؛ اما ظاهرا آن دلیل را این‌جا یافته بود و می‌توانست باز هم، باز هم و بازهم، حرف بزند.

دیشب خودش گفته بود حتما فردا صبح برای صحبت می‌آید و من پیش از این که حتی فکر کنم به این که نباید بیاید، زنگ درب خانه را زده بود و می‌توانم قشنگ تصور کنم با خوردن سه تا زنگ پشتِ سرِ هم، بابا، تنها کاری که توانسته کند این بوده است که با چشم‌های نیمه‌باز ، کورمال کورمال خودش را به دم درب برساند و اولین فحش را نثارِ به خیال خودش مامور قبض آب، برق، گاز، پست‌چی یا هر خر دیگری کند. اما به راحتی می‌شود حدس زد با شنیدن جمله‌ی - «سلام حاجی، خیلی مخلصم، شهاب هست؟ خیلی کوچیکما...» امیدش را برای شستن کسی که این وقت صبح خواب‌اش را زهرمار کرده، از دست داده است.

مهدی، موجود جالبی است. فعلا اما برای لودادن جذابیت‌های او، البته صرفا بخشی از این جذابیت‌ها، به اندازه‌ی کار بردن لفظ «انسانِ جالب» زود است.. در این برهه، صرفاً راجع به بخشی که به الان مربوط می‌شود، از این موجود، می‌گویم.

مهدی چند وقتی پیش، اتفاقی و لابه‌لای حرف‌هایش گفته بود شبی که یارو را توی پارک نفله کرده بودند، توی پارک بوده است؛ اما چیز بیش‌تری نگفته بود. من می‌خواستم این موضوع را از نقطه نظر دیگری هم بشنوم و برای دانستن، چه کسی بهتر از کسی که زنده و سُر و مُر و گنده، شاهد ماجرا بوده باشد و همین، دلیلی می‌شد تا این روزها، هر درخواست او را برای ولگردی و باطل‌گویی، علی‌رغم میل باطنی‌ام بپذیرم. بابا هم دل خوشی ازاین مراوده‌ها نداشت و خون، خون‌اش را می‌مکید اما مراعات‌ام را می‌کرد و من، می‌دانستم باید تا قبل از این که منفجر شود و چشم ببندد و دهان باز کند، قضیه را جمع و جور کنم و گوشی دست مهدی بدهم که برای مدتی هم که شده، این دور و برها آفتابی نشود. حرصِ دانستن ماجرایی که آن شب توی پارک افتاده بود اما، مثل یک کرم آسکاریس بد قلق، به جان‌ام افتاده بود و معامله را ول نمی‌کرد.

مهدی هم از بدِ ماجرا در مورد این موضوع لال شده بود و با این که بارها، به خیال خودم زیرکانه و خیلی زیرپوستی، ماجرای آن شب را جویا شده بودم، اما کلامی به آن شب اشاره نمی‌کرد و انگار، خودش هم متوجه شده بود برای چیست که این مدت اخیر تا این اندازه تحویل گرفته می‌شود و وا نمی‌داد. همین که داد زد شهاب! برق از سرم پرید و سر برگرداندم دیدم بهت زده و مثل وحشت‌کرده‌ها زل زده به من و دهان‌اش باز است. گویا هفت هشت بار صدایم زده و جوابی نشنیده که بالاخره تصمیمم برای دانشگاه رفتن قطعی هست یا نه.

نمی‌دانم چه شد که وسط همین بهت‌زدگی مهدی و راحت کردن خیال‌اش برای رفتن به دانشگاه و ثبت نام، لحظه ی تاریخی سکوت و توجه‌اش، همان لحظه‌ای که چیزی به طبیعت صادر نمی‌کرد و آماده‌ی دریافت بود، دوباره راجع آن شب پرسیدم. و بالاخره، مثل انسان واکنش نشان داد..

- ول کن حاجی . و همین مقدمه‌ی خوبی بود برای ورود به دنیای موجودی که صرفا مثل یک ابزار صفر و یکی پیشرفته هم محاسبه‌گر و اهل تعامل نیست. در بهترین حالت، مثل تابلوهای ال‌ای‌دی یا نئون سر چهارراه می‌ماند که از درک ساده‌ترین پیام‌ها و دریافت از ابزارهای تعاملی عاجزند، و صرفاً پیام‌های ابتدایی و ساده‌ای را منتشر می‌کنند. اما او در این لحظه، از این فراتر رفت و پاسخی داد. پاسخی هرچند ساده در حدِ : «ول کن حاجی»، اما در پاسخ به یک درخواست مشخص و البته حاوی مفهوم. پیامی که حتی به اندازه دریافت نخستین پیام از کرات دیگر، ارزشمند، ثقیل، جذاب و حاوی مفهوم می‌تواند باشد. و این خودش شروع بزرگی بود برای شروع ماجرایی که بعد از این پیام آغاز شد.

 

خرداد

دورِ گردان

 مدتی است به این جا سر نزده ام. این جا و یکی دو جای دیگر، تنها جاهایی هستند که وقتی فقط خودم هستم، سر می زنم. وقت هایی‌که، برای هیچ کس نیستم جز خودم. که معمولا این جور وقت‌ها، وقت‌هایی‌ست که ببیش از هر وقت دیگری، به شکل عجیبی نیستم.

یک نظرسنجی مسخره ابتدای ورود به سامانه ی دانشجویی دانشگاه گذاشته اند که تا تکمیل نشوذ، اجازه ی مشاهده‌ی نمرات و برنامه ی امتحانی را صادر نمی‌کنند. من هم نامردی نمی‌کنم و هرچه دلم می خواهد می‌نویسم. رشته ی ورزشی تان چیست؟ پرتاب با مانع. قد ؟ 85 . وزن: 2000 کیلو. اگر سابقه ی داوری داشته‌اید ذکر کنید: داوری بین لیگ بچه های محل. و از این قسم چرندیات... 

تابستان، دوباره برگشته. تابستان در کل خیلی ریخت و قیافه‌اش تغییری نمی‌کند. همان اداها و همان ترس ها و همان سرعت بالا را دارد؛ خردادی که هنوز هم همان قدر ترسناک است، تیر و مردادی که آدم را به بال بال زدن وا می‌دارد و شهریوری که همان قدر وارفته است. تابستان، همیشه یک قدم جلوتر از زمانه است و وقتی از خواب بیدار می‌شوی و چشم باز می‌کنی، می‌بینی که همه چیز را آماده و مرتب کرده و خودش رفته است. هیچ توضیح یا نامه‌ای هم باقی نگذاشته.

و من، احساس می‌کنم از جایی که باید کنده می‌شدم و بلند می‌شدم، هنوز غلفتی کنده نشده‌ام، هنوز تکه‌هایی ازم چسبیده. و هنوز دارم دست و پا می‌زنم تا کنده شوم. و دنیا همین‌طور دور می‌خورد، برای چندمین بار از مقابل‌ام رد می‌شود، پوزخندی می‌زند، سری تکان می‌دهد، و می‌رود.

این بار اما حتی اگر تکه‌هایی به چه بزرگی هم جا بمانند، معطل‌شان نمی‌شوم. اگر می‌خواهند همان‌جا بچسبند، به گوشه‌ام، من که اصرارشان نمی‌کنم.

این روزها بچه گربه‌ای مهمانمان شده که با تمام  کوچکی‌اش، گرمی جدید و روح تاز‌ه ای از زندگی را مهمان حیاط کوچک خانه مان کرده است.

بابا به شوخی می گوید مناجات نباید طولانی باشد، بگو بسم الله الرحمن الرحیم، خدایا سرتو درد نمیارم صدق الله العلی العظیم... 

 

خرداد / که بعدا شاید تلخ شود/ 

کوچ بی صدا

 سینما کوچ؛ سینمایی در میدان شهید نامجو که سال هاست همین طور بی استفاده است.

تعداد آن هایی شان که رو به غروب می روند کم نیست. آن هایی که مانده اند، دیگر جز یک مخروبه نیستند یا پاساژ و مرکز خریدی روی سرشان هوار شده.

از جِی، تا کریستال توی خیابان لاله زار، یا پیوند ابتدای خاوران و آرش چهارراه مولوی یا سایه میدان خراسان، که چند هفته پیش، با خاک یک سان شد تنها جزء خردی از این "آن ها" است. و این سیاهه ی پرتعداد نام ها، هنوز هم به طرز بی شرمانه ای رو به افزایش است.

سینماها بی شک جزیی از هویت و تاریخ شهرند، و شهرها نشان از شخصیت و هویت مردمان اش. وقتی به سر درِ هریک از این سینماها نگاه می کنی و گاهی پوستری فرسوده یا نیم سوخته از یک فیلم قدیمی که روی سردر جامانده، توجه ات را جلب می کند، ناخواسته با پرت شدن به دل تاریخ، هم شکل و هم زبان آدم های گوناگونی می شوی که روزی، دست در دست محبوب شان، تنها، یا در جمعی پر تعداد، به ذوق تماشای قهرمان شان و دیدن آرزوهای شان روی پرده سینما، صف بسته اند و بلیط خریده اند.

معجزه سینما، توی ال سی دی های چند اینچی آپارتمان های با دیوارهای نازک جا نمی شود. وقت اش رسیده که قهرمان های سینما، از دل پرده ی نقره ای بیرون بیایند و محبوبشان را نجات دهند و مردم منفعل این زمانه، دوربین گوشی های شان را فعال کنند.

 

 

*شهاب خروشان*

 

 

تصویر: سینما کوچ. میدان ثریای پیشین و میدان شهید نامجو. آخرین اعلان روی سینما که بیلیارد باز با هنرنمایی پل نیومن بوده است.