پخش و پلا شدن در گرد و خاکهای چسبناک
قسمت دوم
قسمت یکم را از اینجا، بخوان
نمیدانم این چیزی که گفت، شوخی بود، جدی بود یا فقط میخواست مثل همیشه چرندیاتی سرِ هم کرده باشد: - «من هم اگه فرصت و موقعیتِ تو رو داشتما، حتمن دانشگاه رو انتخاب میکردم.» این را گفت و پتکی زد توی سرم، چراکه اساساً، مخلوقی که با مقولهی فهم، از ازل مشکل داشته و نسبت به هر شکلی از یادگیری و آموختن، مقاومتی وصفناشدنی نشان داده است، چگونه میتواند چنین حرفی بزند.
از کنار این حرف، مثل باقیِ چرندیاتی که تا آن لحظه، زیر شعلهی استخوانبخارکنِ آفتاب، سرِ هم کرده بود تا من را به دانشگاه رفتن راضی کند، گذشتم، ولی مهدی که عینِ خیالاش هم نبود ظهر پنجشنبهی هفدهم مرداد، از هر کورهپزی مشغول به کاری هم میتواند عذابآورتر باشد، همچنان به وراجیاش ادامه میداد.
توی آن ولوله و گرما و کلافگی و سردرد، تنها توانستم لب خشکیده را باز کنم و زبانم را مثل چوب خشکیده، به سقف دهان بچسبانم و بگویم: «باشه... ثبت نام میکنم.» و مهدی، که تازه گلگوییهایش گل کرده و رسیده بود به اینجا که «آخه حاجی، اگه بخوای بری سربازی بعدش...» همینجا، دقیقا همینجا و روی همینکلمه ی لعنتی «بعدش»، ساکت شد و فقط نگاه کرد. عینِ یک دستگاهِ میکس و مونتاژِ دقیقِ فیلم که روی دیالوگی باشد و اپراتور، دکمهی پاز را بزند. برای شاید دستِ کم ده تا پانزده ثانیه، شاید هم بیشتر، هیچ نگفت و فقط روبهرو را نگاه کرد و من را. انگار هنوز خودش هم شوکه بود از این که پند و اندرزهای حکیمانهاش، اینقدر زود به بار نشسته است و توقع چالش و مبارزه و مقاومت بیشتری داشت. اما من واقعا بریده بودم. میخواستم حتی برای همان چندلحظه هم که شده، دهاناش را ببندد، و این طور هم شد. اما وای از تمام شدنِ آن ثانیهها و به خود آمدنِ مهدی.
شروع این بار اما از بار پیش هم هولناکتر بود و مهدی این بار با میلی زایدالقبل و خارج از وصف، به تکمیل و تبیین نظریات و افاضاتی پرداخت که از صبح کلهی سحر تا الان باز کرده و تا پیش از این، دلیل متقنی برای اثبات تک تکشان نداشت؛ اما ظاهرا آن دلیل را اینجا یافته بود و میتوانست باز هم، باز هم و بازهم، حرف بزند.
دیشب خودش گفته بود حتما فردا صبح برای صحبت میآید و من پیش از این که حتی فکر کنم به این که نباید بیاید، زنگ درب خانه را زده بود و میتوانم قشنگ تصور کنم با خوردن سه تا زنگ پشتِ سرِ هم، بابا، تنها کاری که توانسته کند این بوده است که با چشمهای نیمهباز ، کورمال کورمال خودش را به دم درب برساند و اولین فحش را نثارِ به خیال خودش مامور قبض آب، برق، گاز، پستچی یا هر خر دیگری کند. اما به راحتی میشود حدس زد با شنیدن جملهی - «سلام حاجی، خیلی مخلصم، شهاب هست؟ خیلی کوچیکما...» امیدش را برای شستن کسی که این وقت صبح خواباش را زهرمار کرده، از دست داده است.
مهدی، موجود جالبی است. فعلا اما برای لودادن جذابیتهای او، البته صرفا بخشی از این جذابیتها، به اندازهی کار بردن لفظ «انسانِ جالب» زود است.. در این برهه، صرفاً راجع به بخشی که به الان مربوط میشود، از این موجود، میگویم.
مهدی چند وقتی پیش، اتفاقی و لابهلای حرفهایش گفته بود شبی که یارو را توی پارک نفله کرده بودند، توی پارک بوده است؛ اما چیز بیشتری نگفته بود. من میخواستم این موضوع را از نقطه نظر دیگری هم بشنوم و برای دانستن، چه کسی بهتر از کسی که زنده و سُر و مُر و گنده، شاهد ماجرا بوده باشد و همین، دلیلی میشد تا این روزها، هر درخواست او را برای ولگردی و باطلگویی، علیرغم میل باطنیام بپذیرم. بابا هم دل خوشی ازاین مراودهها نداشت و خون، خوناش را میمکید اما مراعاتام را میکرد و من، میدانستم باید تا قبل از این که منفجر شود و چشم ببندد و دهان باز کند، قضیه را جمع و جور کنم و گوشی دست مهدی بدهم که برای مدتی هم که شده، این دور و برها آفتابی نشود. حرصِ دانستن ماجرایی که آن شب توی پارک افتاده بود اما، مثل یک کرم آسکاریس بد قلق، به جانام افتاده بود و معامله را ول نمیکرد.
مهدی هم از بدِ ماجرا در مورد این موضوع لال شده بود و با این که بارها، به خیال خودم زیرکانه و خیلی زیرپوستی، ماجرای آن شب را جویا شده بودم، اما کلامی به آن شب اشاره نمیکرد و انگار، خودش هم متوجه شده بود برای چیست که این مدت اخیر تا این اندازه تحویل گرفته میشود و وا نمیداد. همین که داد زد شهاب! برق از سرم پرید و سر برگرداندم دیدم بهت زده و مثل وحشتکردهها زل زده به من و دهاناش باز است. گویا هفت هشت بار صدایم زده و جوابی نشنیده که بالاخره تصمیمم برای دانشگاه رفتن قطعی هست یا نه.
نمیدانم چه شد که وسط همین بهتزدگی مهدی و راحت کردن خیالاش برای رفتن به دانشگاه و ثبت نام، لحظه ی تاریخی سکوت و توجهاش، همان لحظهای که چیزی به طبیعت صادر نمیکرد و آمادهی دریافت بود، دوباره راجع آن شب پرسیدم. و بالاخره، مثل انسان واکنش نشان داد..
- ول کن حاجی . و همین مقدمهی خوبی بود برای ورود به دنیای موجودی که صرفا مثل یک ابزار صفر و یکی پیشرفته هم محاسبهگر و اهل تعامل نیست. در بهترین حالت، مثل تابلوهای الایدی یا نئون سر چهارراه میماند که از درک سادهترین پیامها و دریافت از ابزارهای تعاملی عاجزند، و صرفاً پیامهای ابتدایی و سادهای را منتشر میکنند. اما او در این لحظه، از این فراتر رفت و پاسخی داد. پاسخی هرچند ساده در حدِ : «ول کن حاجی»، اما در پاسخ به یک درخواست مشخص و البته حاوی مفهوم. پیامی که حتی به اندازه دریافت نخستین پیام از کرات دیگر، ارزشمند، ثقیل، جذاب و حاوی مفهوم میتواند باشد. و این خودش شروع بزرگی بود برای شروع ماجرایی که بعد از این پیام آغاز شد.
خرداد