احسنت به شيري كه شير نبود ، نفتكش بود ( نفتكش سانچي )

احسنت به شيري كه شير نبود ، نفتكش بود
در اينجا منظور از شير ، كشورهايي هستند كه ميتوانستند كمك كنند ولي به هر نحوي و قصدي اين كار را نكردند مانند چين
امروز خبر نفتكش سانچي غم بزرگي را بردل مردم ايران گذاشت ، غمي كه براي مردم ايران يكجورايي عادي شده است .
واقعا خدا ميداند در رابطه با اين موضوع آيا كم كاري شده است يا نه ولي اگر بقيه كشورها دست در دست هم گذاشته بودند و كينه ها را دور ميريختند و حس انسان دوستانه شان ميخوروشيد حداقل از ٣٢ نفر جان باخته ميشد ١نفر را نجات داد.بعد از نجات اين ١نفر مي آمدند در كنفرانسها به خبرنگارها ميگفتند كه ما تمام تلاشمان را كرديم و حداقل ١نفر را نجات داديم، ولي با كشته شدن تمامي خدمه نفتكش سانچي به اين نتيجه ميشود رسيد كه در كمك به خدمه كوتاهي شده است.خدا ميداند بر آن خدمه شجاع در آن موقع چه گذشته و ديگر
هم دير شده و فقط اين خانواده ها و ملت ايران هستند كه تا مدتهاي طولاني داغ دار اين ماجرا هستند.
‎كپي با منبع آزاد
‎#كاظم_احمدي
#شيرنبود
insta & tlg
@kazemahmadi5757

آسیاب و الاغ


روزی ملانصرالدین وارد یک اسیاب گندم شد
دید اسیاب به گردن الاغ بسته شده الاغ میچرخید و اسیاب کار میکرد به گردن الاغ یک زنگوله آویزان بود
از اسیابان پرسید: برای چه به گردن الاغ زنگوله بسته اید؟
اسیابان گفت: برای اینکه ایستاد بدانم کار نمیکند...
ملا دوباره پرسید: خب اگر الاغ ایستاد وسرش را تکان داد چه؟
آسیابان گفت:
ملا خواهشا این پدرسوخته بازی هارو به الاغ یاد نده!

رشوه


رشوه

وﻗﺘﯽ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺣﺎﮐﻢ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﺷﺪ، ﺣﺴﯿﻦ ﺧﺎﻥ ﺑﻠﻮﭺ که از بزرگان شهر بود را دستگیر ﻭ بهمراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان بلوچ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.
حسین خان ﺑﻪ ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ، وزیر فرمانفرما ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﮕﻮ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ می دهم و بجای آن فقط ﭘﺴﺮ خردسالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ و نمیرد.
ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وقتی پیشنهاد حسین خان را شنید ﮔﻔﺖ: من که ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ هستم ، نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺷﻮﻩ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﻭشم.
ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ، جلوی پدر جان داد.
اتفاقا سال بعد ، ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.

فرمانفرما ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش ۵۰۰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ فرزندش ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ ، جلوی چشمان پدر جان داد.
ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وزیرش ، ﺃﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ و ﮔﻔﺖ ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ ، ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮﯼ در کار ﻧﯿﺴﺖ ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ و گرسنه ای ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﺎ ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﺍﻡ ﺧﻮﺏ میﺷﺪ ﻭ زنده ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ.
ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﮔﻔﺖ ، ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ ، ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﻞ ﻋﺎﻟﻢ ، ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ و نظم ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ گوﺳﻔﻨﺪ ﺭﺷﻮﻩ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﻭﺷﺪ.

نشو در حساب جهان ، سخت گیر
که هر سخت گیری بود ، سخت میر

تو با خلق آسان بگیر ، نیک بخت
که فردا نگیرد خدا ، بر تو سخت

تنباكوى پِهِنى و خوشنودى درباريان


تنباكوى پِهِنى و خوشنودى درباريان...

نقل است؛ شاه عباس صفوی رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد، دستور داد تا در سر قلیان­ها بجای تنباکو، از سرگین اسب استفاده نمایند. میهمان­ها مشغول کشیدن قلیان شدند! و دود و بوی پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال از بیم ناراحتی‌ شاه پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی‌ نکشیده اند!
شاه رو به آنها کرده و گفت: سر قلیان­ها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است.

همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند: براستی تنباکویی بهتر از این نمی‌توان یافت.
شاه به رییس نگهبانان دربار که پک‌های بسیار عمیقی به قلیان می­زد گفت: تنباکویش چطور است؟
رییس نگهبانان گفت: به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می‌کشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده­ام!
شاه با تحقیر به آنها نگاهی‌ کرد و گفت: مرده شورتان ببرد که بخاطر حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پهن اسب بکشید و به‌‌‌ به‌‌‌‌‌‌ و چه چه کنید...!

مسابقه " خرسواری"


می دانید چرا در دنیا هیچگاه مسابقه " خرسواری" برگزار نمی شود؟!

پس از انجام تحقیقات میدانی و عملی بسیار جانورشناسان، مشخص شد که اسب ها در میدان مسابقه فقط در خط راست و مستقیم حرکت کرده و نه تنها مانع جلو رفتن و تاختن سایر اسبها به جلو نمی شوند،
بلکه هرگاه سوارکار خودشان یا سایر اسبها به زمین بیفتد، تا حد امکان که بتوانند آن سوارکار سقوط کرده را لگد نمی کنند.

اما خرها وقتی در خط مسابقه قرار می گیرند، پس از استارت اصلا توجهی به جلو و ادامه مسیر مسابقه به صورت مستقیم نداشته و فقط به خر رقیب که در جناح چپ و یا راستش قرار دارد، پرداخته و تمام تمرکزش، ممانعت از کار دیگران است!
یعنی تنها هدفشان این است که مانع رسیدن خر دیگر به خط پایان شوند!
حتی به این قیمت که خودشان به خط پایان نرسند.

امروزه از این موضوع در علم مدیریت بسیار استفاده می شود و بدین معناست که افراد ناتوان که می دانند خود به خط پایان نمی رسند، با سنگ اندازی و ایجاد مشکلات و چوب لای چرخ دیگران گذاشتن، به بهانه مختلف، مانع رسیدن دیگران به اهدافشان می شوند و در اصطلاح میگویند: "فلانی، مسابقه خر سواری راه انداخته است!"

سونامي عشق


دوستان عزيز سلام
يک خبر جدید و بعدش يک درخواست جدید.
پیرو حركتى جهاني که براى شفاى زمين و صلح و آرامش آغاز شده، و حدود چند هفته است در سرتاسر زمين در حال انجام شدن است بنام "سونامي عشق"
و از تمام مردم زمين خواسته شده هر شب سر ساعت ٩ شب به وقت محلي خودشون ، چه در حالت دعا، چه مديتيشن، و یا هر روشي، دست كم ٥ دقيقه، تا نيم ساعت، متمركز روى عشق براى همه ی زمين باشند .
درخواست می کنم تجسمی از بارش بارانی آرام و پیوسته در هر جای زمین که میدانید آب لازم است نیز داشته باشید .
و تمرکز همه ما روی برکت و رحمت باشد تا روی کمبود آب .
بارها همراه شدن قلبها معجزه ها را موجب شده این بارهم شاهد معجزه ها خواهیم بود.
اينكه خواسته شده سر ساعت ٩ به وقت محلى ، به اين دليل است كه اين موج دور تا دور زمين در حركت باشد.
موفق باشیم.
توی گروههای دیگه و هرجا تونستید انتشار دهید.

شهادت...

⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫
شهادت نردبان آسمان است ...
همیشه برایه بهترین رفیقت دعا کن ؛
دعا کن شهید شه ...
مادر که شهادت را در خانه رسم کند
شوهربا فرقی شکافته
پسر با با جگر پاره پاره
برادر با سر بریده
ودختر با معجری غارت زده
رسم خانه را ادا کرده
و شهید میشوند ...
السلام علی قلب الزینب الصبور (سلام الله علیها )
⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫
🌻

🌾یاد شهدای عملیات خیبر🌾

🌹با لبخند شهدا🌹
🌾یاد شهدای عملیات خیبر🌾

🌷 شش ماهه بود که مبتلا به فلج اطفال شد. مادر تعریف می کرد هرچه دکتر بردیم و درمان کردیم بی ثمر بود, فریبرز از تمام بدن فلج شد. بعد از مدتها دوا و درمان تصمیم گرفتیم بریم مشهد. توی صحن اقا امام رضا(ع), فریبرز را روی شکم, گوشه ای از حرم ول کردم و با حالت قهر رو به اقا کردم و گفتم: یا امام رضا(ع) من بچه ام رو از تو می خوام!
بعدم رفتم به کارهای خودم رسیدم. بعد از ساعتی بر گشتم دیدم فریبرز نشسته و داره با چند تا مهر و تسبیح بازی میکند.
از آن فلج تنها توی یکی از پاهاش اثری مانده بود.

🌷شب قبل از شهادتش بود. من با سپاه محمد(ص) اعزام شده بودم. با هم رفتیم نماز جماعت. در نماز کنار دستم بود جوری که من متوجه نشم در قنوت و سجده, از خدا با گریه طلب شهادت میکرد!
بعد از نماز گفت:داداش تو الان نباید می امدی!
از عملیات میگفت و استفاده عراق از گاز شیمیایی در عملیات خیبر .
همان شب از پیش من که رفت قبل از سحر شهید شد.
در جابجایی لشکر از عین خوش به پادگان شهید دستغیب در ماشینی که رانندگی را شهید سید جواد حسینی به عهده داشت در اثر واژگونی شهید شد .

🌷 ما را برای راه اندازی مرکز پیام و تشکیل مخابرات لشکر اعزام کردند. محل استقرار اولیه عین خوش بود که مدتی در چادر بودیم. غروب بود. شهید حسن حق نگهدار امد پیشم. بعد از احوال پرسی گفت از کاکات خبر داری؟
گفتم چند شب قبل با ماشین تبلیغات اومده بود اینجا, ولی تو بیسیم چیزایی شنیدم!
به حسن گفتم نکنه فریبرز زنبور شده؟
با همون صورت خندونش داشت اشک میریخت, گفت زنبور نشده شیرین شده!
کمی مکث کرد و ادامه داد: هیچ کس نمی امد, خبرت بده!
سرم زیر بود داشتم گریه می کردم...
دستش رو برد زیر چونه ام, صورتم را اورد بالا. با هم مدتی گریه کردیم. گفت پاشو وسایلتو جمع کن برو شیراز.
گفتم:می ایستم با جنازه فریبرز میرم.
گفت تو برو اونجا رو آماده کن من فریبرز رو می فرستم!
🌾🌷🌾🌹🌾🌷🌾
هدیه به شهید سیدنورالدین(فریبرز) نیرومند حسینی صلوات,,شهدای فارس

تولد:۱۳۴۱/۱/۱-شیراز
شهادت:۱۳۶۲/۱۲/۱۲-جزیره مجنون-عملیات خیبر

🌷🌷🌷

🌴خاطرات تفحص شهدا🌴

🌴خاطرات تفحص شهدا🌴

🌺بعداز ۱۲سال 🌺

سال 73 بود كه همراه بچه ها در منطقه والفجر مقدماتى فكه كار مى كرديم. ده روزى بود كه براى كار، از وسط يك ميدان مين وسيع رد مى شديم. ميان آن ميدان، يك درخت بود كه اطراف آن را مين هاى زيادى گرفته بودند. روز يازدهم بود كه هنگام گذشتن از آنجا، متوجه شدم يك چيزى مثل توپ از كنار درخت غلت خورد و در سراشيبى افتاد پايين. تعجب كردم.
مين هاى جلوى پا را خنثى كرديم و رفتيم جلو. نزديك كه رفتيم، متوجه شديم جمجمه يك شهيد است آن را كه برداشتيم، در كمال حيرت ديديم پيكر اسكلت شده دو شهيد پشت درخت افتاده و اين جمجمه متعلق به يكى از آنهاست. دوازده سال از شهادت آنان مى گذشت و اين جمجمه در كنارشان بود ولى آن روز كه ما آمدیم از كنارش رد شويم و نگاهمان به آنجا بود، غلت خورد و آمد پايين كه به ما نشان دهد آنجا، وسط ميدان مين، دو شهيد كنار هم افتاده اند.

منبع:http://www.aviny.com

🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷

❤️شَـــہــیــْـد حَــمـیــد بــٰـاڪــٔـــرے❤️

❤️شَـــہــیــْـد حَــمـیــد بــٰـاڪــٔـــرے❤️

 

💠خــــٰـاطـــرات نـــٰاب شُـــهَـــدا💠

 

🍂ایــن همــہ لبــاس همــہ اش مــال توســت؟

همسر حمید در حال جمع کردن لباس ها بود . حمید متوجه او شد . پرسید : این لباسها مال توست ؟ کدام لباس ها را می گفت ، این چن دست لباس که سالها همراه او بوده و فقط چند تای آنها را تازه خریده بود.
آره همه اش مال منه چطوره ؟
تو که از همه ی اینها استفاده نمی کنی ؟
نه ! خب هر لباس جای خودش به درد می خورد ، همیشه که یک جور نمی شود لباس پوشید تنوع هم لازمه.
به نظر من یکی دو دست کافیه. خـودتو با اینها مشغول نکن. آنها را بده به زلزله زده ها. من می خواهم یک همفکر، یک دوست، یک مبارز همراه من باشد، نه خدای نکرده یک عروسک!🍂

 


🌹

شهدا

با عرض پوزش از فرزندان شهدا

طرف مسئول کاروان شهدا بود می‌گفت:
پیکر شهدا رو واسه تشییع می‌بردن؛ نزدیک خرم آباد دیدم جلو یکی از تریلی ها شلوغ شده، اومدم جلو دیدم
یه دختر 14،15 ساله جلو تریلی دراز کشیده، گفتم: چی شده؟
گفتن: هیچی این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد شید
بهش گفتم : صبر کن دو روز دیگه می‌رسه تهران معراج شهدا، برمیگردوننشون
گفت: نه من حالیم نمیشه، من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده،باید بابامو ببینم
تابوت هارو گذاشتم زمین پرچمو باز کردم یه کفن کوچولو درآوردم
سه چهارتا تیکه استخوان دادم؛
هی میمالید به چشماش، هی می‌گفت بابا،بابا...
دیدم این دختر داره جون میده گفتم: دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم
گفت: تورو خدا بذار یه خواهش بکنم؟
گفتم: بگو
گفت: حالا که میخواید ببرید به من بگید استخوان دست بابام کدومه؟
همه مات و مبهوت مونده بودن که میخواد چیکار کنه این دختر
اما...
کاری کرد که زمین و زمانو به لرزه درآورد...
استخوان دست باباشو دادم دستش؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت:
"آرزو داشتم یه روز بابام دست بکشه رو سرم"
.😭😭😭
.
.
.
.
چقدر ما به شهدا مدیونیم...😔

💠پَــــنـــد نـــٰـامــہ شٌــــهَــــدا💠

❤️شَــهيـد باقــر طــبـاطبــائــے❤️


💠پَــــنـــد نـــٰـامــہ شٌــــهَــــدا💠


🍂 نيــت هــا را خــــالــــص ڪــنيـد و یـــقين بــدانــيد هــرانــدازه کــہ نــيــت هــا را پـاڪــ کــرده و آنــچــہ درتــوان داريــم بـڪــار گـيريم به همان انــدازه نصــرت الہــے نصــيبمــان خــواهـد گــشـت.🍂