سال نو مبارک
نه زمستانی باش که بلرزانی، نه تابستانی باش که بسوزانی . بهاری باش تا برویانی.
سال نو مبارک
امیدوارم سال خوبی رو شروع کنین و در سال جدید به همه ی آرزو های قشنگتون برسین
نه زمستانی باش که بلرزانی، نه تابستانی باش که بسوزانی . بهاری باش تا برویانی.
سال نو مبارک
امیدوارم سال خوبی رو شروع کنین و در سال جدید به همه ی آرزو های قشنگتون برسین
نقــاش بـاشـی!
چـقــدر می گیـری
بیایی و صفحه های سیاه دلم را رنـگ کنی؟
بـعـــد بـرای دیــوار اتاق دلـــم
یــــک روز آفتابی بکشی که نــــور آفتـــاب تا میـانه اتاق آمــــده باشد
... راستـــــی مـــن روی صـــورتــم یـــک خنــــــده می خـــواهـــم
نــرخ ِ خـنـــــده که گـــــران نیســــت؟
(دلم) پر از زخم های ست که قرار است،، هر وقت بزرگ شدم؛؛ از یاد ببرم!!
روزی روزگاری یک زن قصد میکنه یک سفر دو هفته ای به ایتالیا داشته
باشه… شوهرش اون رو به فرودگاه می رسونه و واسش آرزوی می کنه
که سفر خوبی داشته باشه… زن جواب میده ممنون عزیزم ، حالا
سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟
مرد می خنده و میگه : “یه دختر ایتالیایی”
زن هیچی نمیگه و سوار هواپیما میشه و میره … دو هفته بعد وقتی که
زن از مسافرت برمی گرده ، مرد توی فرودگاه میره استقبالش و بهش
میگه : خب عزیزم مسافرت خوش گذشت؟
زن : ممنون ، عالی بود!
مرد می پرسه : خب سوغاتی من چی شد؟
زن : کدوم سوغاتی؟
مرد : همونی که ازت خواسته بودم… دختر ایتالیایی!!
زن جواب میده: آهان! اون رو میگی؟ راستش من هر کاری که از دستم
بر می آمد انجام دادم! حالا باید ۹ ماه صبر کنم تا ببینم پسر میشه یا
دختر؟
نتیجه گیری مهم این داستان :
هیچ وقت سعی نکن که یک زن رو تحریک کنی! اون ها به طرز
وحشتناکی باهوش هستند!!!
سهمیه هوای "من" هم برای "تو". . .
برای نفس نفس زدن در آغوش "او" لازمت می شود. . . !
روزی مجنون از روی سجاده عابدی عبورکرد.
مرد نماز راشکست وگفت :
مردک من درحال راز ونیاز باخدا بودم
توچگونه این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد وگفت :
من عاشق دختریی هستم
”تورا ندیدم”
توعاشق خدایی ومرا دیدی؟!
آبجی کوچیکه: زودیه آرزو کن،زود
آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد
آبجی کوچیکه:چپ یاراست؟
آبجی بزرگه:ممم راست
آبجی کوچیکه:درسته،آرزوت برآورده میشه،هورا
مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی
سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم
همونجا خوابش می بره…
زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه…
صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو
تا شب ادامه بده…
مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره …
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته…
زن: عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست…
من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم…
زود بر می گردم پیشت عشق من
دوست دارم خیلی زیاد…
مرد که خیلی تعجب کرده بود
میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به
اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی…
هی خانوووم ، تنهااااام بزار، بهم دست نزن…
من ازدواج کردم…
سالهاست در تنهایی میسوزم
کاش امتحانش نکرده بودم...!