انسان ها را دوست بدار حتی ...
از انسانها غمی به دل نگیر؛
زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند؛
پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند .
از انسانها غمی به دل نگیر؛
زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند؛
پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند .
ای کاش جمله ی زیبای دوستت دارم ، بی هیچ غرضی بر زبان ها جاری بود .
ای کاش از گفتن دوستت دارم ،
از ترس سوء تفاهم و غلط اندیشی ها ، باز نمی ایستادیم .
ای کاش محبت را بی هیچ چشم داشتی ، حتی چشم داشت محبت ،
به او که دوستش داریم هدیه می دادیم .
ای کاش جمله ی دوستت دارم را به هوس آلوده نمی کردیم .
ای کاش . . .
.......................................
به امید روزی که در لحظه لحظه ی زندگی ،
قلب هایتان لبریز از عشقِ ناب شود
آن هم بی هیچ چشم داشتی
( آرنیکا )
در دفتر زندگیت
برای سفید ماندن صفحه ی غصه هایت
همیشه دعا می کنم . . .
کاش یاد بگیریم
تا آدمهای اطرافمون هستن و حضور دارن
عطر نفس هاشون رو به جون بخریم و عاشقی کنیم
چون زمانی که از دست برن
خوشبو ترین رایحه ی دنیا هم نمی تونه
عطر گرم نفس های عزیزانمون رو تو وجودمون پرکنه
و همیشه یه چیزی تو قلبمون خالیه
خالی خالی ...
اونموقع ست که حتی معجزه ی عشق هم نمی تونه
گرمای وجود کسی رو که نیست ، تو آغوشت ایجاد کنه
هـــــــــــرگـــــز نمی تونه ...
( آرنیکا )
از پشت پنجره ی اتاق به بیرون خیره شدم
برف می بارید
همه جا سفید پوش شده بود
رد پاهایی که از آدمها به جا مونده بود توجهم رو جلب کرد
هر کدوم یه شکلی داشت
یکی بزرگ ، یکی کوچیک ، یکی عمیق ، یکی سطحی ...
این رد پاها درست مثل رد پای آدم هاین
که تو مسیر زندگی از کنارمون عبور می کنن
گاهی اونقدر عمیق ردشون رو تو ذهن و دلمون به جا می ذارن
که تا مدت ها از خاطراتمون پاک نمی شن
و گاهی چنان ابدی و موندگار می شن
که هیچ چیز نمی تونه جایی رو که تو قلبت اشغال کرده از بین ببره
حتی آفتاب با اون همه گرما و درخشندگیش ...
( آرنیکا )
پدر روزنامه میخواند
اما پسر کوچکش مزاحمش میشد
پدر صفحه ای از روزنامه باعکس نقشه جهان قطعه قطعه کرد ،
به پسر داد و گفت:
ببینم میتوانی جهان را دقیقا همان طور که هست بچینی؟
میدانست پسرش تمام روز گرفتار اینکار است
اما یک ربع بعد پسر با نقشه کامل برگشت
پدر پرسید : جغرافی بلدی؟ چگونه این نقشه را چیدی؟
پسر گفت : نــــــــــه .
پشت این صفحه عکس یک آدم بود . وقتی آن آدم را دوباره ساختم ،
دنیا را هم ساختم ...
دوستان عزیز ، برای عضویت در گروه پیوند اعضاء به سایت زیر مراجعه کنید .
چشماي نازتو وا كن حيفِ اشكات كه بريزه
( فرزاد فرزین )
گاهی برای ساده و تکراری بودن روزهای زندگیمون غر می زنیم
ولی بعد یه روزایی از راه می رسن
که حسرت داشتن یه لحظه از همون لحظه های ساده و تکراری
رو دلمون می مونه
اونموقع ست که ته دلمون می گیم :
خـــدایـــــــــــا ، دلم برای همون روزای بی دغدغه تنگ شده ...
( آرنیکا )
به انتظارت ، پنجره به پنجره ، خانه ها را ، آوار تو كردم .
و به جستجويت ، ستاره به ستاره ، كهكشان ها را آواره ات
قرار نبود ، اينگونه بي قرارم كني
قرار نبود ،
باران ببارد و تو نباشي ...
این روزها و شبها ،
فکر می کنم
پشت همه ی تاریکی ها
شفافیّت شیری حیات نهفته است .
این راز را ،
از حفره ی ماه و روزنه های ستارگان دریافته ام ...
یه روزهایی هست تو زندگی
که جزو بی رنگ ترین و تلخ ترین لحظات عمرت محسوب می شه
روزهایی که وصف شدنی نیست
لحظاتی که کاری از دستت برای روشن موندن شمع وجود یه آدم بر نمیاد
لحظاتی که باید دستت رو از دست عزیزت بیرون بکشی و
پیشونیش رو ببوسی و بسپوریش به خاک و
دستش رو بذاری تو دست خدا
آره ،
فقط تو دست خدا ...
( آرنیـــــــــکا )
زندگی قافیه ی باران است
من اگر پاییزم و درختان امیدم همه بی برگ شدند
تو بهاری و به اندازه ی باران خدا زیبایی .
رسیدن آداب دارد
وقتی رسیدی
باید بمانی
باید بسازی
باید مدام یادت باشد که چقدر زجر کشیدی تا رسیدی
که آرزویت بوده برسی
وقتی رسیدی باید حواست باشد تمام نشوی !
(قیصر امین پور)
پروردگارا
زیباترین لحظات را نصیب پدر و مادرم کن
که زیباترین لحظاتشان را برای من از دست داده اند
( آمیــــــن )
زندگی بافتن یک قالی ست
نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی
نقشه را اوست که تعیین کرده
تو در این بین فقط می بافی
نقشه را خوب ببین !
نکند آخر کار
قالی زندگیت را نخرند ...
با اینکه می دونست خیره شدن به سراب
ذره ای از تشنگیش رو رفع نمی کنه
اما بازهم به ســـــرابِ رو به رو خیره شده بود ...
سراب می دید یا آب بود ؟؟؟
نـــــــــه !
انگــــــار منتظـــــــــر بود !!!
منتظر باریدن بارون ...
( آرنیکا )
صبورانه در انتظار زمان بمان ،
هر چیز در زمان خود رخ می دهد ، حتی اگر
باغبان باغش را غرق آب کند ،
در ختان خارج از فصل خود میوه نمی دهند !!!
تا حالا شده
احساس کنی حکم ابری رو پیدا کردی
که نمی ذاره نور خورشید بتابه و دلها رو گرم کنه ؟
اون موقع ست که
باید مدتی کنار بایستی تا شاید همه جا روشن بشه
شاید نوری بتابه
شاید دلی گرم بشه
شاید لبی بخنده
شاید با کنار ایستادنت همه چیز درست بشه
شـــــــــــاید ...
( آرنیکا )
كاش قلبم درد پنهاني نداشت
چهره ام هرگز پريشاني نداشت
كــــاش برگ آخر تقويم عشق
خبر از يك روز باراني نداشت
كاش مي شد راه سخت عشق را
بي خطر پيمود و قرباني نداشت
كاش مي شد عشق را تفسير كرد
دست و پاي عشق را زنجير كرد .
چقدر زیباست کسی را دوست بداریم
نـــــــــه برای نیاز
نه از روی اجــــبار
نه از روی تنـهایی
فقــــط برای اینکه
اون کس ارزش دوست داشـتن داره ...
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شب ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم : تو را دوست دارم
نه خطی ، نه خالی ! نه خواب و خیالی !
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه ی غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم ، تو را دوست دارم
جهان یك دهان شد هم آواز با ما ،
تو را دوست دارم ، تو را دوست دارم
اشکی چکید گوشه ی چشمم، شفا و بعد ...
شوقی وزید از سر لطف رضا و بعد
شب ، ماه ، آسمان و کسی پشت پنجره
فریاد می کشید خدایا ، خدا و بعد
گم شد در ازدحام ضریحت کبوترم
عطر حضور بوی گلاب و حنا و بعد
زل زد به چشم من و دو چشمان خواهرم
زائر به شکل زمزمه ی یک صدا و بعد
مولای مهربان و نوازنده ی غریب
دستی کشید روی سر ما دو تا و بعد
...
حالا کنار پنجره لبریزم از شفا
دست مرا بگیر در این خانه یا رضا
دل تنهامو آوردم با یه دنیا دلخوشی
کمتر از آهو که نیستم ، می شه ضامنم بشی ؟؟؟
آخرش یه روز
قلب تو دیگه
حتی اسمم رو از یاد می بره
پنجره ها رو
باز می کنی تو
خاطره هام رو باد می بره ...
وقتی تو با من نیستی از من چه می ماند
از من جز این هر لحظه فرسودن چه می ماند
از من چه می ماند جز این تکرار پی در پی
تکرار من در من مگر از من چه می ماند
غیر از خیالی خسته از تکرار تنهایی
غیر از غباری در لباس تن چه می ماند
از روزهای دیر بی فردا چه می آید
از لحظه های رفته ی روشن چه می ماند؟؟؟
چه کسی حرف مرا می فهمد؟
چه کسی درد مرا می داند؟
در پس پرده ی اشک چشمم
گاهی جمله که هیچ
حتی کلمه ای هم برای بیان حست
پیدا نمی کنی
اون وقته که فقط و فقط باید سکوت کنی
ســــــــــــــــــــکوت ......
( آرنیکا )
هر روز برگی از دفتر زندگی ورق می خورد
روزی به شادی
و روز دگر به غم .
از تمام این برگ ها ، دفتری اندوخته می شود
به نام خاطرات .
خاطراتی که بر روح آدمی حک می شوند ...
خدا کند اگر در ذهنت ، خاطری دارم ،
جزو برگ های شاد و شیرین آن دفتر شود ...
(آرنیکا )
هیچ لیوانی در زندگی خالی نیست ،
حتی نیمه پر هم نیست ؛
وقتی چشم ها جور دیگر می بینند .
وقتی دوست همه جا حضور دارد،
وقتی لطفش همه جا را پر کرده .
آری ، چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید
وقتی دریای رحمتش را کرانه ای نیست ...