عید سعید فطر
عید سعید فطر,عید بشارت و سعادت بر عموم مسلمین جهان مبارک.
عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت
تعریف زندگی در چند جمله کوتاه
تنها اتاقی همیشه مرتبه و همه چیز سر جاش می مونه، که توش زندگی نکنی
اگه زندگیت گاهی آشفته میشه و هیچی سر جاش نیست، بدون هنوز زندهای
اما اگه همیشه همه چی آرومه و تو چقدر خوشحالیه فکری برای خودت بکن
هر چه بیشتر احساس تنهایی کنی،
احتمال شروع یک رابطه احمقانه بیشتر میشه
حاصل عشق مترسک به کلاغ، مرگ یک مزرعه بود
آسمان فرصت
پرواز بلندی است.
قصه این است چه اندازه کبوتر باشی
گفتم: ای جنگل پیر تازگی ها چه خبر؟
پوزخندی زد و گفت: هیچ، کابوس تبر
گفت: چند سال داری؟
گفتم: روزهای تکراری زندگیم را که خط بزنم، کودکی چند سالهام
گاهی با دویدن برای رسیدن به کسی، دیگر نفسی برای ماندن در کنار او باقی نخواهد
ماند
دیوانگی یعنی ادامه دادن همان رفتار و مسیر همیشگی و انتظار نتیجه متفاوت داشتن
شرط دل دادن دل گرفتن است، و گرنه یکی بی
دل میشود و دیگری دو دل
پروانه گاهی فراموش می کند که زمانی کرم بوده است و کرم نمی داند که روزی به
پروانهای زیبا بدل خواهد شد
فراموشی و نادانی مشکل امروز ماست
روزانه هزاران انسان به دنیا میآیند
اما انسانیت در حال انقراض است
وقتی آدما میگن بارون رو دوست داریم ولی تا بارون میاد چتر باز میکنن
وقتی میگن پرنده رو دوست داریم ولی تو قفس نگهش میدارن
باید از دوست داشتن آدما ترسید
اگر کاسبی نیست که دوست بفروشد
در عوض آنقدر دوستان کاسب هستند که تو را به پشیزی بفروشند
حرف هایم را تعبیر میکردی... سکوتم را تفسیر... دیروزم را فراموش... فردایم را
پیشگوئی...
به نبودنم مشکوک بودی... در بودنم مردد... از هیچ گلایه میساختی ...از همه چیز
بهانه...
من کجای این نمایش بودم؟
علم فیزیک دروغ میگوید
برای دیدن نیاز به نور نیست، فقط دلیل لازم است
پرواز كن آن گونه كه می خواهی
و گرنه پروازت می دهند آن گونه كه می خواهند
گلواژه های نـــــاب و پرمعنای زندگی
پرمعنی ترین کلمه ما استآن را به کار بر
عمیق ترین کلمه عشق استبه آن ارج بده
بی رحم ترین کلمه تنفر استبا آن بازی نکن
خودخواهانه ترین کلمه من استاز آن حذر کن
ناپایدارترین کلمه خشم استآن را فرو بر
بازدارنده ترین کلمه ترس استبا آن مقابله کن
با نشاط ترین کلمه کار استبه آن بپرداز
پوچ ترین کلمه طمع استآن را بکش
سازنده ترین کلمه صبر استبرای داشتنش دعا کن
روشن ترین کلمه امید استبه آن امیدوار باش
ضعیف ترین کلمه حسرت استحسرت کش نباش
تواناترین کلمه دانش استآن را فرا گیر
محکم ترین کلمه پشتکار استآن را داشته باش
سمی ترین کلمه شانس استبه امید آن نباش
لطیف ترین کلمه لبخند استآن را حفظ کن
ضروری ترین کلمه تفاهم استآن را ایجاد کن
سالم ترین کلمه سلامتی استبه آن اهمیت بده
اصلی ترین کلمه اعتماد استبه آن اعتماد کن
دوستانه ترین کلمه رفاقت استاز آن سو استفاده نکن
زیباترین کلمه راستی استبا آن روراست باش
زشت ترین کلمه تمسخر استدوست داری با تو چنین شود؟!
موقر ترین کلمه احترام استبرایش ارزش قائل شو
آرامترین کلمه آرامش استآرامش را دریاب
عاقلانه ترین کلمه احتیاط استحواست را جمع کن
دست و پا گیر ترین کلمه محدودیت استاجازه نده مانع پیشرفتت شود
سخت ترین کلمه غیر ممکن استغیر ممکن وجود ندارد
مخرب ترین کلمه شتابزدگی استمواظب پل های پشت سرت باش
تاریک ترین کلمه نادانی استآن را با نور علم روشن کن
کشنده ترین کلمه اضطراب استآن را نادیده بگیر
صبور ترین کلمه انتظار استمنتظرش بمان
با ارزش ترین کلمه بخشش استبرای بخشش هیچوقت دیر نیست
قشنگ ترین کلمه خوشرویی استراز زیبایی در آن نهفته است
رسا ترین کلمه وفاداری استبدان که جمع همیشه بهتر از یک فرد بودن است
محرک ترین کلمه هدفمندی استزندگی بدون آن پوچ است
و
هدفمند ترین کلمه موفقیت استپس پیش به سوی موفقیت
شهادت امام علی(ع)
به شهر کوفه در محراب طاعت
علي شد کشته در حال عبادت
ز پـور ملجم مردود کافر
بخون شد غوطه ور ساقي کوثر
آنکس که بداند
آنکس که بداند
آنکس که بداند و بداند که بدانداسب شرف از گنبد گردون بستاندآنکس که بداند و نداند که بداندبيدار کنيدش که بسي خفته نماندآنکس که نداند و بداند که نداندلنگان خرک خويش به منزل برساندآنکس که نداند و نداند که ندانددر جهل مرکب ابدالدهر بمانداز ابن یمیناما چنين است درکشور ماآنکس که بداند و بداند که بداندبايد برود غازبه بصحرا بچراندآنکس که بداند و نداند که بداندبهتر برود خويش به گوري بتپاندآنکس که نداند و بداند که نداند
علم بهتر است یا ثروت؟
علم بهتر است یا ثروت؟
جمعیت زیادی دور حضرت علی حلقه زده بودند. مرد وارد مسجد شد و در فرصتی مناسب پرسید:
-یا علی! سؤالی دارم. علم بهتر است یا ثروت؟
-علی در پاسخ گفت: علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد.
مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد. در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همانطور که ایستاده بود بلافاصله پرسید :
یا اباالحسن! سؤالی دارم، میتوانم بپرسم؟
امام در پاسخ آن مرد گفت: بپرس!
مرد که آخر:جمعیت ایستاده بود پرسید:
-علم بهتر است یا ثروت؟
-علی فرمود: علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ میکند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی.
نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همانجا که ایستاده بود نشست.
- در همین حال سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد،
-و امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار!
هنوز سخن امام به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر وارد مسجد شد. او در حالی که کنار دوستانش مینشست، عصای خود را جلو گذاشت و پرسید:
-یا علی! علم بهتر است یاثروت؟
-حضرتعلی در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم میشود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده میشود.
-نوبت پنجمین نفر بود. او که مدتی قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر ایستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد.
-حضرت علی در پاسخ به او فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل میدانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد میکنند.
-با ورود ششمین نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه کردند. یکی از میان جمعیت گفت: حتماً این هم میخواهد بداند که علم بهتر است یا ثروت! کسانی که صدایش را شنیده بودند، پوزخندی زدند. مرد، آخر جمعیت کنار دوستانش نشست و با صدای بلندی شروع به سخن کرد:
-یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟
امام نگاهی به جمعیت کرد و گفت: علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد.
مرد ساکت شد. همهمهای در میان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه یک سؤال را میپرسند؟ نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت علی و گاهی به تازهواردها دوخته میشد. در همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت علی وارد مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید:
-یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟
-امام دستش را به علامت سکوت بالا برد و فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه میشود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.
مرد آرام از جا برخاست و کنار دوستانش نشست؛ آنگاه آهسته رو به دوستانش کرد و گفت: بیهوده نبود که پیامبر فرمود: من شهر علم هستم و علی هم درِ آن! هرچه از او بپرسیم، جوابی در آستین دارد، بهتر است تا بیش از این مضحکة مردم نشدهایم، به دیگران بگوییم، نیایند! مردی که کنار دستش نشسته بود، گفت: از کجا معلوم! شاید این چندتای باقیمانده را نتواند پاسخ دهد، آنوقت در میان مردم رسوا میشود و ما به مقصود خود میرسیم! مردی که آن طرفتر نشسته بود، گفت: اگر پاسخ دهد چه؟ حتماً آنوقت این ما هستیم که رسوای مردم شدهایم! مرد با همان آرامش قلبی گفت: دوستان چه شده است، به این زودی جا زدید! مگر قرارمان یادتان رفته؟ ما باید خلاف گفتههای پیامبر را به مردم ثابت کنیم.
-در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید،
-که امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش میماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.
سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمیگفت. همه از پاسخهای امام شگفتزده شده بودند که…
-نهمین نفر وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید:
-یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟
امام در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل میکند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان میشود.
گاههای متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمین نفر را میکشیدند. در همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد. او در آخر مجلس نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبهرو چشم دوخت. مردم که فکر نمیکردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند، که در این هنگام مرد پرسید:
-یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟
نگاههای متعجب مردم به عقب برگشت. با شنیدن صدای علی مردم به خود آمدند:
علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی میکنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضعاند.
فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود. سؤال کنندگان، آرام و بیصدا از میان جمعیت برخاستند. هنگامیکه آنان مسجد را ترک میکردند، صدای امام را شنیدند که میگفت:
اگر تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من میپرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی میدادم.
پیامبر اسلام (ص)
جبران نیکی
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقالهای بزرگ و تازه خیره شد. اما بیپول بود، بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس میکرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و .... پرتقال را از دست میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت: بخور نوش جانت، پول نمیخواهم. سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بیآنکه کلمهای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقالها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع میکرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیسها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود. او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.
دکه دار و پلیسها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را میبردند زیر گوش میوه فروش گفت: آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان. سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود: من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم. هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت. بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد.
اصالت ذاتی یا تربیت خانوادگی؟
اصالت ذاتی بهتر است یا تربیت خانوادگی؟
در تاریخ آمده است ، به رسم قدیم روزی شاه عباس کبیر در اصفهان به خدمت عالم زمانه "شیخ بهائی" رسید پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید :
در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان" ؟
شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من "اصالت" ارجح است .
و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که "تربیت" مهم تر است !
بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند .
فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند!
درهنگام شام ، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم "تربیت " از "اصالت " مهم تر است ما این گربه های نا اهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهميت "تربیت" است
شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند!!!
شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت : این چه حرفیست فردا مثل امروز و امروز هم مثل دیروز!!! کار آنها اکتسابی است که با تربيت و ممارست وتمرین زیاد انجام می شود
ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند .
لذا شیخ فکورانه به خانه رفت .
او وقتی از کاخ برگشت بی درنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.
فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان .
شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجز می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد
در آن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال واین یکی جنوب ............
و این بار شیخ دستی برپشت شاه زد و گفت : شهریارا ! یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه "تربیت" هم بسیار مهم است ولی"اصالت" مهم تر!
يادت باشد با "تربيت" مي توان گربه اهلي را رام و آرام كرد ولي هرگاه گربه موش را ديد به اصل و "اصالت" خود بر مي گردد.
ملانصرالدین
پل و هدیه برادرش
دو برادر
دو برادر
سال ها دو برادر با هم در مزرعه اي كه از پدرشان به ارث رسيده بود زندگي مي كردند . آنها يك روز به خاطر مسئله ي كوچكي به جر و بحث پرداختند . و پس از چند هفته سكوت اختلافشان زياد شد و از هم جدا شدند .
يك روز صبح زنگ خانه برادر بزرگتر به صدا در آمد . وقتي در را باز كرد مرد نجاري را ديد. نجار گفت : من چند روزي است كه به دنبال كار مي گردم . فكر كردم شايد شما كمي خرده كاري در خانه و مزرعه داشته باشد . آيا امكان دارد كمكتان كنم ؟
برادر بزرگتر جواب داد : بله اتفاقا من يك مقدار كار دارم . به آن نهر در وسط مزرعه نگاه كن آن همسايه در حقيقت برادر كوچكتر من است . او هفته ي گذشته چند نفر را استخدام كرد تا وسط مزرعه را بكنند و اين نهر آب بين مزرعه ي ما افتاد . او حتما اين كار را به خاطر كينه اي كه از من به دل دارد انجام داده . سپس به انبار مزرعه اشاره كرد و گفت : در انبار مقداري الوار دارم از تو مي خواهم بين مزرعه ي من و برادرم حصار بكشي تا ديگر او را نبينم .
نجار پذيرفت و شروع كرد به اندازه گيري و اره كردن الوار .
برادر بزرگتر به نجار گفت : من براي خريد به شهر مي روم اگر وسيله ي نياز داري برايت بخرم .
نجار در حالي كه بشدت مشغول كار بود جواب داد : نه چيزي لازم ندارم ...
هنگام غروب وقتي كشاورز به مزرعه برگشت چشمانش از تعجب گرد شد . حصاري در كار نبود . نجار به جاي حصار يك پل روي نهر ساخته بود.
كشاورز با عصبانيت رو به نجار گفت: مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار بسازي ؟
در همين لحظه برادر كوچتر از راه رسيد و با ديدن پل فكر كرد برادرش دستور ساختن آن را داده به همين خاطر از روي پل عبور كرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او براي كندن نهر معذرت خواست .
وقتي برادر بزرگتر برگشت نجار را ديد كه جعبه ي ابزارش را روي دوشش گذاشته بود و در حال رفتن است .
كشاورز نزد او رفت و بعد از تشكر از او خواست تا چند روزي مهمان او و برادرش باشند .
نجار گفت : دوست دارم بمانم ولي پل هاي زيادي هست كه بايد آنها را بسازم.
ولادت امام زمان(عج)
زیباترین چیز در دنیا
زیباترین چیز در دنیا روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود: من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم، به زمین برو و با ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور. فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت. سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت. روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود. مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت. خداوند فرمود: به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد. فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها، جنگلها، ودشتها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود. پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس میزد. در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت. وبه خداوند گفت: خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد، یقینا از نظر من با ارزش است. ولی برگرد ودوباره بگرد. فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد. شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود. او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد. مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی میکردند، رسید. نور از پنجره بیرون میزد. مرد شرور از اسب پایین آمد و از پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد. زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباند و صدای اورا که به فرزندش دعای شب را یاد میداد، شنید. چیزی درون قلب سخت مرد، ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟ چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد و توبه کرد. فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد. خداوند فرمود: این قطره اشک با ارزشترین چیز در دنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز میکند.
داستان کوتاه : شیوانا و پیرمرد فرتوت!!!
شیوانا و پیرمرد فرتوت زن و دختر جوانی پیرمردی خسته و افسرده را کشان کشان نزد شیوانا آوردند و در حالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بودند از شیوانا خواستند تا سوالی را از جانب آنها از پیرمرد بپرسند؟! شیوانا در حالی که سعی میکرد خشم وناراحتی خود را از رفتار زشت دختر و زن با پیرمرد پنهان کند,از زن قضیه را پرسید... |
زن گفت: اين مرد همسر من و پدر اين دختر است. او بسيار زحمتکش است و براي تامين معاش ما به هر کاري دست ميزند. از بس شب و روز کار ميکند دستاني پينه بسته و سر و صورتي زخمي و پشتي خميده و قيافهاي نه چندان دلپسند پيدا کرده است. وقتي در بازار همراه ما راه ميرود ما در هيکل و هيبت او هيچ چيزي براي افتخار کردن پيدا نميکنيم و سعي ميکنيم با فاصله از او حرکت کنيم. اي استاد بزرگ از طرف ما از اين پيرمرد بپرسيد ما به چه چيز او به عنوان پدر و همسر افتخار کنيم و چرا بايد او را تحمل کنيم؟ شيوانا نفسي عميق کشيد و دوباره از زن و دختر پرسيد: اين مرد اگر شکل و شمايلش چگونه بود شما به او افتخار ميکرديد؟ دخترک با خنده گفت: من دوست دارم پدرم قوي هيکل و خوش تيپ و خوش لباس باشد و سر و صورتي تميز و جذاب داشته باشد و با بهترين لباس و زيباترين اسب و درشکه مرا در بازار همراهي کند. زن نيز گفت: من هم دوست داشتم همسرم جوان و سالم و تندرست و ثروتمند و با نفوذ باشد و هر چه از اموال دنيا بخواهم را در اختيار من قرار دهد. نه مثل اين پيرمرد فرتوت و از کار افتاده فقط به اندازه بخور و نمير براي ما درآمد بياورد! به راستي اين مرد کدام از اين شرايط را دارد تا مايه افتخار ما شود؟ اي استاد از او بپرسيد ما به چه چيز او افتخار کنيم؟ پيرمرد نگاه سنگينش را از روي زمين بلند کرد و در چشمان شفاف شيوانا خيره شد و با صدايي آکنده از بغض گفت: اگر اين حرف را بزنم دلشان ميشکند و ناراحت ميشوند! مرا از گفتن اين جواب معافدار و بگذار با سکوت خودم زخم زبانها را به جان بخرم و شاهد ناراحتي آنها نباشم! پيرمرد اين را گفت و از شيوانا و زن و دخترش جدا شد و به سمت منزل حرکت کرد. شيوانا آهي کشيد و رو به زن و دختر کرد و گفت: آنچه بايد به آن افتخار کنيد همين مهر و محبت اين مرد است که با وجود همه زخم زبانها و دشنامها لب به سکوت بسته تا مبادا غبار غم و اندوه بر چهره شما بنشيند... |
چهار حکمت - چهار پاسخ
مردکی خانم سفیدی دید
مردکی خانم سفیدی دید
مردکی خانم سفیدی دید!
چشمانش گشاد شد و زود دوید
بر نیمکتی نشست در راهی
که از آن میگذشت زن زیبایی
مردک پر فریب و حیلت ساز
رفت پای درخت و کرد آواز
گفت:به به چقدر زیبایی!
چه سری چه تنی عجب پایی!
دست و پایت سفید و سرخ و قشنگ !
نیست زیباتر از سفیدی رنگ
گر خوش آواز بودی و خوش خوان!
نبودی بهتر از تو در نسوان!
زن می خواست هی ناز کند
تا که آوازش آشکار کند!
زن زیبا چشم بست و چون ندید
مردک جست و لب گرفت و زود پرید!
فکر کن
اصالت ایرانی
عکس ها و جملات زیبا
راستی؛ هیچ وقت از خودت پرسیدی قیمت یه روز زندگی چنده؟
تموم روز رو کار می کنیم و آخرشم از زمین و زمان شاکی هستیم که از زندگی خیری
گفتگوی یک سوسک با خدا
گفتگوی یک سوسک با خدا
در مدح خدا
در مدح خدا
(واقعا عالیه)
پیش از اینها فكر می كردم خدا مثل قصر پادشاه قصه ها پایه های برجش از عاج وبلور ماه برق كوچكی از تاج او اطلس پیراهن او، آسمان رعد وبرق شب، طنین خنده اش دكمه ی پیراهن او، آفتا ب هیچ كس از جای او آگاه نیست پیش از اینها خاطرم دلگیر بود آن خدا بی رحم بود و خشمگین بود، اما در میان ما نبود در دل او دوستی جایی نداشت هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا زود می گفتند : این كار خداست هرچه می پرسی، جوابش آتش است تا ببندی چشم، كورت می كند كج گشودی دست، سنگت می كند با همین قصه، دلم مشغول بود خواب می دیدم كه غرق آتشم در دهان اژدهای خشمگین محو می شد نعره هایم، بی صدا نیت من، در نماز و در دعا هر چه می كردم، همه از ترس بود مثل تمرین حساب وهندسه تلخ، مثل خنده ای بی حوصله مثل تكلیف ریاضی سخت بود تا كه یك شب دست در دست پدر در میان راه، در یك روستا زود پرسیدم : پدر، اینجا كجاست ؟ گفت : اینجا می شود یك لحضه ماند با وضویی، دست و رویی تازه كرد گفتمش، پس آن خدای خشمگین گفت : آری، خانه او بی ریاست مهربان وساده و بی كینه است عادت او نیست خشم و دشمنی خشم، نامی از نشانی های اوست قهر او از آشتی، شیرین تر است دوستی را دوست، معنی می دهد هیچ كس با دشمن خود، قهر نیست تازه فهمیدم خدایم، این خداست دوستی، از من به من نزدیك تر آن خدای پیش از این را باد برد آن خدا مثل خیال و خواب بود می توانم بعد از این، با این خدا می توان با این خدا پرواز كرد می توان درباره ی گل حرف زد چكه چكه مثل باران راز گفت می توان با او صمیمی حرف زد می توان تصنیفی از پرواز خواند می توان مثل علفها حرف زد می توان درباره ی هر چیز گفت مثل این شعر روان وآشنا : |
بهلول و همسر هارون
بهلول و همسر هارون
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
بهلول گفت : می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!
هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
اولین روز بارانی
دکتر علی شریعتی
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم
و
به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم
پیش بینی اش را کرده بودی
چتر آورده بودی
و من غافلگیر شدم
سعی می کردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود
گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد
.
و
و
و
و
چند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟
که با یک چتر اضافه آمدی
و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم
.
.
.
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم
تنها برو
.
.
داستانی کوتاه و زیبا
منفعت مردن
روزي خوکي نزد گاو ماده مزرعه ميرود و با اندوه و ياس فراوان به گاو ميگويد : "ميتونم يک سوالي را ازت بپرسم ، اما خواهش ميکنم که رک و بي پرده پاسخم را بده . بهت قول ميدهم که از پاسخت ناراحت نشم . " گاو با کمال حيرت مي گويد : خوب بپرس .خوک : گرچه ميدانم که تو فقط به اهالي روستا شير ميدهي ولي مردم از گوشت تازه و پرچرب من همبرگر و سوسيس و کالباس درست ميکنند و خيلي هم لذت ميبرند . اما با اين وجود هيچکس از من تعريفي نمي کند و کسي مرا دوست ندارد. در عوض تورا همه دوست دارند. بهترين چراگاه ها و علوفه هاي تازه براي تو فراهم است اما من بايد تفاله و آشغالها را بخورم . دليل اين کم لطفي از طرف مردم چيست ؟ | |
|
رحلت امام خمینی
این وبلاگ تا اطلاع ثانوی تعطیل می باشد.
حواسمان باشد
در:
آری,یارانه این گونه است.
آری,یارانه این گونه است
((همی یادم اید ز عهد صغر
که عیدی برون آمدم با پدر
وبی آن که مادر بفهمد,یواش
دو تایی برفتیم با هم ددر
خریدیم و خوردیم هر چه رسید
ز تلخ و ز ترش و ز شور و شکر
پدر مهربان بود در زندگی
در آن روز اما کمی بیشتر
درست است من بچه بودم ولی
چرا داشت بابام دست بخر؟
هر آنچه که می خواستم من,سریع
ز جیب پدر پول,می شد به در
همین شد که یکهو پدر را به ناز
کشیدم کناری و گفتم:((پدر!
چرا این همه چیز هی می خری
مگر که ندارت برایت ضرر؟))
پدر خنده ای کرد و کردم بغل
و بوسید و آرام گفتم:((پسر!
ز پول های عید خودت بوده است
هر آنچه خریدم گفتی بخر))
از این حرف بابا,من بی خبر
شدم سیزده روز عیدی پکر!
* * *
کنون نیز یارانه این گونه است
اگر مثل آدم کنی یک نظر
همان پول ملت بود,دستشان
دهد دولت مهر,بار دگر!