4 برادر !!!

4 برادر!!!

چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد، آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند.
اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ، صحبت کردن.
اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم … دومی گفت: من تماشاخانه (سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره.
چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین که دیگه هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه.
من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه .
http://groups.yahoo.com/group/Goonagoon/join
این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من ناچارا” تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم.
مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.
پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه .
من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمیز کنم.به هر حال ممنونم.
مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .
هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.
http://groups.yahoo.com/group/Goonagoon/join
ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم.
این ماشین خیلی تند تکون می خوره. اما فکرت خوب بود ممنونم
ملوین عزیز ترینم ،تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت بعنوان هدیه ات منو خوشحال کردی. جوجه ، خیلی خوشمزه بود!! ممنونم

عید سعید فطر

عید سعید فطر,عید بشارت و سعادت بر عموم مسلمین جهان مبارک.




عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت        صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت

تعریف زندگی در چند جمله کوتاه

تعریف زندگی در چند جمله کوتاه


تنها اتاقی همیشه مرتبه و همه چیز سر جاش می مونه، که توش زندگی نکنی
اگه زندگیت گاهی آشفته میشه و هیچی سر جاش نیست، بدون هنوز زنده‌ای
اما اگه همیشه همه چی آرومه و تو چقدر خوشحالیه فکری برای خودت بکن

www.sohagroup.com

هر چه بیشتر احساس تنهایی کنی، احتمال شروع یک رابطه احمقانه بیشتر میشه


حاصل عشق مترسک به کلاغ، مرگ یک مزرعه بود

www.sohagroup.com

آسمان فرصت پرواز بلندی است.
قصه این است چه اندازه کبوتر باشی


گفتم: ای جنگل پیر تازگی ها چه خبر؟
پوزخندی زد و گفت: هیچ، کابوس تبر

www.sohagroup.com

گفت: چند سال داری؟
گفتم: روزهای تکراری زندگیم را که خط بزنم، کودکی چند ساله‌ام


گاهی با دویدن برای رسیدن به کسی، دیگر نفسی برای ماندن در کنار او باقی نخواهد ماند


دیوانگی یعنی ادامه دادن همان رفتار و مسیر همیشگی و انتظار نتیجه متفاوت داشتن


شرط دل دادن دل گرفتن است، و گرنه یکی بی دل می‌شود و دیگری دو دل


پروانه گاهی فراموش می کند که زمانی کرم بوده است و کرم نمی داند که روزی به پروانه‌ای زیبا بدل خواهد شد
فراموشی و نادانی مشکل امروز ماست


روزانه هزاران انسان به دنیا می‌آیند
اما انسانیت در حال انقراض است


وقتی آدما میگن بارون رو دوست داریم ولی تا بارون میاد چتر باز میکنن
وقتی میگن پرنده رو دوست داریم ولی تو قفس نگهش میدارن
باید از دوست داشتن آدما ترسید


اگر کاسبی نیست که دوست بفروشد
در عوض آنقدر دوستان کاسب هستند که تو را به پشیزی بفروشند


حرف هایم را تعبیر می‌کردی... سکوتم را تفسیر... دیروزم را فراموش... فردایم را پیشگوئی...
به نبودنم مشکوک بودی... در بودنم مردد... از هیچ گلایه می‌ساختی ...از همه چیز بهانه...
من کجای این نمایش بودم؟


علم فیزیک دروغ می‌گوید
برای دیدن نیاز به نور نیست، فقط دلیل لازم است


پرواز كن آن گونه كه می خواهی
و گرنه پروازت می دهند آن گونه كه می خواهند

www.sohagroup.com

گلواژه های نـــــاب و پرمعنای زندگی

گلواژه های نـــــاب و پرمعنای زندگی
 
سازنده ترین کلمه گذشت استآن را تمرین کن
پرمعنی ترین کلمه 
ما استآن را به کار بر
عمیق ترین کلمه 
عشق استبه آن ارج بده
بی رحم ترین کلمه 
تنفر استبا آن بازی نکن
خودخواهانه ترین کلمه 
من استاز آن حذر کن
ناپایدارترین کلمه 
خشم استآن را فرو بر
بازدارنده ترین کلمه 
ترس استبا آن مقابله کن
با نشاط ترین کلمه 
کار استبه آن بپرداز
پوچ ترین کلمه 
طمع استآن را بکش
سازنده ترین کلمه 
صبر استبرای داشتنش دعا کن
روشن ترین کلمه 
امید استبه آن امیدوار باش
ضعیف ترین کلمه 
حسرت استحسرت کش نباش
تواناترین کلمه 
دانش استآن را فرا گیر
محکم ترین کلمه 
پشتکار استآن را داشته باش
سمی ترین کلمه 
شانس استبه امید آن نباش
لطیف ترین کلمه 
لبخند استآن را حفظ کن
ضروری ترین کلمه 
تفاهم استآن را ایجاد کن
سالم ترین کلمه 
سلامتی استبه آن اهمیت بده
اصلی ترین کلمه 
اعتماد استبه آن اعتماد کن
دوستانه ترین کلمه 
رفاقت استاز آن سو استفاده نکن
زیباترین کلمه 
راستی استبا آن روراست باش
زشت ترین کلمه 
تمسخر استدوست داری با تو چنین شود؟!
موقر ترین کلمه 
احترام استبرایش ارزش قائل شو
آرامترین کلمه 
آرامش استآرامش را دریاب
عاقلانه ترین کلمه 
احتیاط استحواست را جمع کن
دست و پا گیر ترین کلمه 
محدودیت استاجازه نده مانع پیشرفتت شود
سخت ترین کلمه 
غیر ممکن استغیر ممکن وجود ندارد
مخرب ترین کلمه 
شتابزدگی استمواظب پل های پشت سرت باش
تاریک ترین کلمه 
نادانی استآن را با نور علم روشن کن
کشنده ترین کلمه 
اضطراب استآن را نادیده بگیر
صبور ترین کلمه 
انتظار استمنتظرش بمان
با ارزش ترین کلمه 
بخشش استبرای بخشش هیچوقت دیر نیست
قشنگ ترین کلمه 
خوشرویی استراز زیبایی در آن نهفته است
رسا ترین کلمه 
وفاداری استبدان که جمع همیشه بهتر از یک فرد بودن است
محرک ترین کلمه 
هدفمندی استزندگی بدون آن پوچ است
و
هدفمند ترین کلمه 
موفقیت استپس پیش به سوی موفقیت

شهادت امام علی(ع)

شهادت موالموحدین ، امیرالمومنین ،امام پارسایان ، علی (ع) بر عموم شیعیان جهان تسلیت باد


به شهر کوفه در محراب طاعت 
علي شد کشته در حال عبادت 

ز پـور ملجم مردود کافر 
بخون شد غوطه ور ساقي کوثر

آنکس که بداند

آنکس که بداند

                           آنکس که بداند و بداند که بداند
                                   اسب شرف از گنبد گردون بستاند
آنکس که بداند و نداند که بداند
بيدار کنيدش که بسي خفته نماند
آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خويش به منزل برساند
آنکس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند
از ابن یمین
 
 
اما چنين است درکشور ما
 
آنکس که بداند و بداند که بداند
بايد برود غازبه بصحرا بچراند
آنکس که بداند و نداند که بداند
بهتر برود خويش به گوري بتپاند
آنکس که نداند و بداند که نداند
با پارتي و پول خر خويش براند
آنکس که نداند و نداند که نداند
برپست رياست ابدالدهر بماند

علم بهتر است یا ثروت؟

علم بهتر است یا ثروت؟



جمعیت زیادی دور حضرت علی حلقه زده بودند. مرد وارد مسجد شد و در فرصتی مناسب پرسید:

-یا علی! سؤالی دارم. علم بهتر است یا ثروت؟

-علی در پاسخ گفت: علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد.

مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد. در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همان‌طور که ایستاده بود بلافاصله پرسید :

یا اباالحسن! سؤالی دارم، می‌توانم بپرسم؟

امام در پاسخ آن مرد گفت: بپرس!

مرد که آخر:جمعیت ایستاده بود پرسید:

-علم بهتر است یا ثروت؟

-علی فرمود: علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ می‌کند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی.

نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همان‌‌جا که ایستاده بود نشست.

- در همین حال سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد،

-و امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار!

هنوز سخن امام به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر وارد مسجد شد. او در حالی که کنار دوستانش می‌نشست، عصای خود را جلو گذاشت و پرسید:

-یا علی! علم بهتر است یاثروت؟

-حضرت‌علی در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم می‌شود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده می‌شود.

-نوبت پنجمین نفر بود. او که مدتی قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر ایستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد.

-حضرت‌ علی در پاسخ به او فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل می‌دانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد می‌کنند.

-با ورود ششمین نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه ‌کردند. یکی از میان جمعیت گفت: حتماً این هم می‌خواهد بداند که علم بهتر است یا ثروت! کسانی که صدایش را شنیده بودند، پوزخندی زدند. مرد، آخر جمعیت کنار دوستانش نشست و با صدای بلندی شروع به سخن کرد:

-یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟

امام نگاهی به جمعیت کرد و گفت: علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد.

مرد ساکت شد. همهمه‌ای در میان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه یک سؤال را می‌پرسند؟ نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت‌ علی و گاهی به تازه‌واردها دوخته می‌شد. در همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت ‌علی وارد مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید:

-یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟

-امام دستش را به علامت سکوت بالا برد و فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه می‌شود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.

مرد آرام از جا برخاست و کنار دوستانش نشست؛ آن‌گاه آهسته رو به دوستانش کرد و گفت: بیهوده نبود که پیامبر فرمود: من شهر علم هستم و علی هم درِ آن! هرچه از او بپرسیم، جوابی در آستین دارد، بهتر است تا بیش از این مضحکة مردم نشده‌ایم، به دیگران بگوییم، نیایند! مردی که کنار دستش نشسته بود، گفت: از کجا معلوم! شاید این چندتای باقیمانده را نتواند پاسخ دهد، آن‌وقت در میان مردم رسوا می‌شود و ما به مقصود خود می‌رسیم! مردی که آن طرف‌تر نشسته بود، گفت: اگر پاسخ دهد چه؟ حتماً آن‌وقت این ما هستیم که رسوای مردم شده‌ایم! مرد با همان آرامش قلبی گفت: دوستان چه شده است، به این زودی جا زدید! مگر قرارمان یادتان رفته؟ ما باید خلاف گفته‌های پیامبر را به مردم ثابت کنیم.

-در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید،

-که امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش می‌ماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.

سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمی‌گفت. همه از پاسخ‌‌های امام شگفت‌زده شده بودند که…

-نهمین نفر وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید:

-یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟

امام در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل می‌کند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان می‌شود.

گاه‌های متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمین نفر را می‌کشیدند. در همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد. او در آخر مجلس نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبه‌رو چشم دوخت. مردم که فکر نمی‌کردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند، که در این هنگام مرد پرسید:

-یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟

نگاه‌های متعجب مردم به عقب برگشت. با شنیدن صدای علی مردم به خود آمدند:

علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی می‌کنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضع‌اند.

فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود. سؤال کنندگان، آرام و بی‌صدا از میان جمعیت برخاستند. هنگامی‌که آنان مسجد را ترک می‌کردند، صدای امام را شنیدند که می‌گفت:

اگر تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من می‌پرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی می‌دادم.


"من شهر دانش و آگاهی هستم و علی دروازه ورود به آن شهر"
پیامبر اسلام (ص)

جبران نیکی

جبران نیکی
Join Goonafoon Group

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال‌های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی‌پول بود، بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می‌کرد که به یک‌باره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و .... پرتقال را از دست میوه فروش گرفت.

میوه فروش گفت: بخور نوش جانت، پول نمی‌خواهم. سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی‌آنکه کلمه‌ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی می‌خواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال‌ها را خورد و با شتاب رفت.

آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می‌کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباس‌های ژنده از او پرتقال مجانی می‌گرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.

میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس‌ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود. او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.

دکه دار و پلیس‌ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

موقعی که داشتند او را می‌بردند زیر گوش میوه فروش گفت: آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان. سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.

میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود: من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم. هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم می‌گرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت. بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد.

اصالت ذاتی یا تربیت خانوادگی؟

اصالت ذاتی بهتر است یا تربیت خانوادگی؟



در تاریخ آمده است ، به رسم قدیم روزی شاه عباس کبیر در اصفهان به خدمت عالم زمانه "شیخ بهائی" رسید پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید :
در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان" ؟
شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من "اصالت" ارجح است .
و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که "تربیت" مهم تر است !

بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند .

فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند!

درهنگام شام ، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم "تربیت " از "اصالت " مهم تر است ما این گربه های نا اهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهميت "تربیت" است 

شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند!!!

شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت : این چه حرفیست فردا مثل امروز و امروز هم مثل دیروز!!! کار آنها اکتسابی است که با تربيت و ممارست وتمرین زیاد انجام می شود

ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند .

لذا شیخ فکورانه به خانه رفت .
او وقتی از کاخ برگشت بی درنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.

فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان .

شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجز می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد

در آن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال واین یکی جنوب ............
و این بار شیخ دستی برپشت شاه زد و گفت : شهریارا ! یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه "تربیت" هم بسیار مهم است ولی"اصالت" مهم تر!

يادت باشد با "تربيت" مي توان گربه اهلي را رام و آرام كرد ولي هرگاه گربه موش را ديد به اصل و "اصالت" خود بر مي گردد.

ملانصرالدین

ملانصرالدین

گروه اینترنتی گوناگون

در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می...شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.

نکته:
با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید.

پل و هدیه برادرش

پل و هدیه برادرش


پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد.

پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟".

پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است".

پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..."

البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت.
اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:"اي كاش من هم يك همچو برادري بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با ماشين يه گشتي بزنيم؟""اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟".

پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است.

اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد.".

پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت.
او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :..
" اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده.
يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد . اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."

پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند.

برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.

در مسابقه ی زندگی گل زدن هنر نیست بلکه گل شدن هنره !

دو برادر

دو برادر


سال ها دو برادر با هم در مزرعه اي كه از پدرشان به ارث رسيده بود زندگي مي كردند . آنها يك روز به خاطر مسئله ي كوچكي به جر و بحث پرداختند . و پس از چند هفته سكوت اختلافشان زياد شد و از هم جدا شدند .

يك روز صبح زنگ خانه برادر بزرگتر به صدا در آمد . وقتي در را باز كرد مرد نجاري را ديد. نجار گفت : من چند روزي است كه به دنبال كار مي گردم . فكر كردم شايد شما كمي خرده كاري در خانه و مزرعه داشته باشد . آيا امكان دارد كمكتان كنم ؟ 

برادر بزرگتر جواب داد : بله اتفاقا من يك مقدار كار دارم . به آن نهر در وسط مزرعه نگاه كن آن همسايه در حقيقت برادر كوچكتر من است . او هفته ي گذشته چند نفر را استخدام كرد تا وسط مزرعه را بكنند و اين نهر آب بين مزرعه ي ما افتاد . او حتما اين كار را به خاطر كينه اي كه از من به دل دارد انجام داده . سپس به انبار مزرعه اشاره كرد و گفت : در انبار مقداري الوار دارم از تو مي خواهم بين مزرعه ي من و برادرم حصار بكشي تا ديگر او را نبينم .

نجار پذيرفت و شروع كرد به اندازه گيري و اره كردن الوار .

برادر بزرگتر به نجار گفت : من براي خريد به شهر مي روم اگر وسيله ي نياز داري برايت بخرم .

نجار در حالي كه بشدت مشغول كار بود جواب داد : نه چيزي لازم ندارم ...

هنگام غروب وقتي كشاورز به مزرعه برگشت چشمانش از تعجب گرد شد . حصاري در كار نبود . نجار به جاي حصار يك پل روي نهر ساخته بود.

كشاورز با عصبانيت رو به نجار گفت: مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار بسازي ؟

در همين لحظه برادر كوچتر از راه رسيد و با ديدن پل فكر كرد برادرش دستور ساختن آن را داده به همين خاطر از روي پل عبور كرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او براي كندن نهر معذرت خواست .

وقتي برادر بزرگتر برگشت نجار را ديد كه جعبه ي ابزارش را روي دوشش گذاشته بود و در حال رفتن است .

كشاورز نزد او رفت و بعد از تشكر از او خواست تا چند روزي مهمان او و برادرش باشند .

نجار گفت : دوست دارم بمانم ولي پل هاي زيادي هست كه بايد آنها را بسازم.

ولادت امام زمان(عج)

طرح ولادت امام زمان علیه السلام 2
کاش ز کویت خبری داشتیم          کاش به پای تو سری داشتیم
کاش که مانند خراباتیان                      ناله صاحب اثری داشتیم
تا به هوای تو بگیریم اوج               کاش که ما بال و پری داشتیم
کاش به سیمای دل افروز تو             رخصت عطف نظری داشتیم

زیباترین چیز در دنیا

زیباترین چیز در دنیا


روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود: من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم، به زمین برو و با ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.

فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت. سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت. روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود. مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت.

خداوند فرمود: به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد.

فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها، جنگلها، ودشتها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود.

پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس میزد.

در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت.

وبه خداوند گفت: خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد، یقینا از نظر من با ارزش است. ولی برگرد ودوباره بگرد.

فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد.

شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود. او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.

مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی میکردند، رسید. نور از پنجره بیرون میزد. مرد شرور از اسب پایین آمد و از پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.

زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباند و صدای اورا که به فرزندش دعای شب را یاد میداد، شنید. چیزی درون قلب سخت مرد، ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟

چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد و توبه کرد.

فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد.

خداوند فرمود:

این قطره اشک با ارزشترین چیز در دنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز میکند.

داستان کوتاه : شیوانا و پیرمرد فرتوت!!!

شیوانا و پیرمرد فرتوت

زن و دختر جوانی پیرمردی خسته و افسرده را کشان کشان نزد شیوانا آوردند و در حالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بودند از شیوانا خواستند تا سوالی را از جانب آنها از پیرمرد بپرسند؟!

شیوانا در حالی که سعی میکرد خشم وناراحتی خود را از رفتار زشت دختر و زن با پیرمرد پنهان کند,از زن قضیه را پرسید...

زن گفت: اين مرد همسر من و پدر اين دختر است. او بسيار زحمت‌کش است و براي تامين معاش ما به هر کاري دست مي‌زند.

از بس شب و روز کار مي‌کند دستاني پينه بسته و سر و صورتي زخمي و پشتي خميده و قيافه‌اي نه چندان دلپسند پيدا کرده است. وقتي در بازار همراه ما راه مي‌رود ما در هيکل و هيبت او هيچ چيزي براي افتخار کردن پيدا نمي‌کنيم و سعي مي‌کنيم با فاصله از او حرکت کنيم.

اي استاد بزرگ از طرف ما از اين پيرمرد بپرسيد ما به چه چيز او به عنوان پدر و همسر افتخار کنيم و چرا بايد او را تحمل کنيم؟

شيوانا نفسي عميق کشيد و دوباره از زن و دختر پرسيد: اين مرد اگر شکل و شمايلش چگونه بود شما به او افتخار مي‌کرديد؟

دخترک با خنده گفت: من دوست دارم پدرم قوي هيکل و خوش تيپ و خوش لباس باشد و سر و صورتي تميز و جذاب داشته باشد و با بهترين لباس و زيباترين اسب و درشکه مرا در بازار همراهي کند.

زن نيز گفت: من هم دوست داشتم همسرم جوان و سالم و تندرست و ثروتمند و با نفوذ باشد و هر چه از اموال دنيا بخواهم را در اختيار من قرار دهد. نه مثل اين پيرمرد فرتوت و از کار افتاده فقط به اندازه بخور و نمير براي ما درآمد بياورد! به راستي اين مرد کدام از اين شرايط را دارد تا مايه افتخار ما شود؟ اي استاد از او بپرسيد ما به چه چيز او افتخار کنيم؟
شيوانا آهي کشيد و به سوي پيرمرد رفت و دستي به شانه‌اش زد و به او گفت: آهاي پيرمرد خسته و افسرده! اگر من جاي تو بودم به اين دختر بي‌ادب و مادر گستاخش مي‌گفتم که اگر مردي جوان و قوي هيکل و خوش هيبت و توانگر بودم، ديگر سراغ شما آدم‌هاي بي‌ادب و زشت طينت نمي‌آمدم و همنشين اشخاصي مي‌شدم که در شان و مرتبه آن موقعيت من بودند!؟

پيرمرد نگاه سنگينش را از روي زمين بلند کرد و در چشمان شفاف شيوانا خيره شد و با صدايي آکنده از بغض گفت: اگر اين حرف را بزنم دلشان مي‌شکند و ناراحت مي‌شوند!

مرا از گفتن اين جواب معاف‌دار و بگذار با سکوت خودم زخم زبان‌ها را به جان بخرم و شاهد ناراحتي آنها نباشم!

پيرمرد اين را گفت و از شيوانا و زن و دخترش جدا شد و به سمت منزل حرکت کرد.

شيوانا آهي کشيد و رو به زن و دختر کرد و گفت: آنچه بايد به آن افتخار کنيد همين مهر و محبت اين مرد است که با وجود همه زخم زبان‌ها و دشنام‌ها لب به سکوت بسته تا مبادا غبار غم و اندوه بر چهره شما بنشيند...

چهار حکمت - چهار پاسخ

چهار حکمت-چهار پاسخ



زاهدی گوید:جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.
گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای؟
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت میکرد.
گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بی خود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری

مردکی خانم سفیدی دید

مردکی خانم سفیدی دید

گروه اینترنتی قلب من | galbeman yahoo group


مردکی خانم سفیدی دید!

چشمانش گشاد شد و زود دوید

بر نیمکتی نشست در راهی

که از آن میگذشت زن زیبایی

مردک پر فریب و حیلت ساز

رفت پای درخت و کرد آواز

گفت:به به چقدر زیبایی!

چه سری چه تنی عجب پایی!

دست و پایت سفید و سرخ و قشنگ !

نیست زیباتر از سفیدی رنگ

گر خوش آواز بودی و خوش خوان!

نبودی بهتر از تو در نسوان!

زن می خواست هی ناز کند

تا که آوازش آشکار کند!

زن زیبا چشم بست و چون ندید

مردک جست و لب گرفت و زود پرید!

فکر کن

فکر کن که تنها داماد دنیایی
بقیه در ادامه مطلب
ادامه نوشته

اصالت ایرانی

ادب اصیل ما

گروه اینترنتی قلب من

شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخی برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان !
پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد !
زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….
پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !
زن گفت : اما من مستحقم مادر . من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسان ها و احترام به همه آن ها بي هيچ توقعي اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه ….

عکس ها و جملات زیبا


گروه اینترنتی پرشین استار |
راستی؛ هیچ وقت از خودت پرسیدی قیمت یه روز زندگی چنده؟
تموم روز رو کار می کنیم و آخرشم از زمین و زمان شاکی هستیم که از زندگی خیری 
ندیدیم
.
.
.
بقیه در ادامه مطلب

ادامه نوشته

گفتگوی یک سوسک با خدا

گفتگوی یک سوسک با خدا

 

 

گفتگوی یک سوسک با خدا گفت : کسی دوستم ندارد . می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی . حتی تو هم بدون دوست داشتن … خدا هیچ نگفت . گفت : به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار می دهم . دنیا را کثیف می کنم . آدم هایت از من می ترسند . مرا می کشند . برای این که زشتم . زشتی جرم من است . خدا هیچ نگفت . گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست . مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدک ها . مال من نیست . خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست . خدا گفت : دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست . اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن " تو " کاری دشوار است . دوست داشتن ، کاری ست آموختنی و همه کس ، رنج آموختن را نمی برد . ببخش ، کسی را که تو را دوست ندارد ، زیرا که هنوز مومن نیست ، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته ، او ابتدای راه است . مومن دوست می دارد . همه را دوست می دارد . زیرا همه از من است و من زیبایم ، چشم های مومن جز زیبا نمی بیند . زشتی در چشم هاست . در این دایره ، هر چه که هست ، نیست الا زیبایی ... آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود . شیطان مسئول فاصله هاست . حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین نباش . قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست.

عقاب


ادامه نوشته

در مدح خدا

در مدح خدا

(واقعا عالیه)

گروه اینترنی قلب من

پیش از اینها فكر می كردم خدا 
خانه ای دارد كنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها 
خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج وبلور 
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق كوچكی از تاج او 
هر ستاره، پولكی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان 
نقش روی دامن او، كهكشان

رعد وبرق شب، طنین خنده اش 
سیل وطوفان، نعره توفنده اش

دكمه ی پیراهن او، آفتا ب 
برق تیغ خنجر او ماهتاب

هیچ كس از جای او آگاه نیست 
هیچ كس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود 
از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین 
خانه اش در آسمان،دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود 
مهربان وساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت 
مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا 
از زمین، از آسمان، از ابرها

گروه اینترنی قلب من

زود می گفتند : این كار خداست 
پرس وجو از كار او كاری خطاست

هرچه می پرسی، جوابش آتش است 
آب اگر خوردی، عذابش آتش است

تا ببندی چشم، كورت می كند 
تا شدی نزدیك، دورت می كند

كج گشودی دست، سنگت می كند 
كج نهادی پای، لنگت می كند

با همین قصه، دلم مشغول بود 
خوابهایم، خواب دیو وغول بود

خواب می دیدم كه غرق آتشم 
در دهان اژدهای سركشم

در دهان اژدهای خشمگین 
بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم، بی صدا 
در طنین خنده ی خشم خدا ...

نیت من، در نماز و در دعا 
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می كردم، همه از ترس بود 
مثل از بر كردن یك درس بود

مثل تمرین حساب وهندسه 
مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله 
سخت، مثل حل صدها مسئله

مثل تكلیف ریاضی سخت بود 
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

گروه اینترنی قلب من

تا كه یك شب دست در دست پدر 
راه افتادم به قصد یك سفر

در میان راه، در یك روستا 
خانه ای دیدم، خوب وآشنا

زود پرسیدم : پدر، اینجا كجاست ؟ 
گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!

گفت : اینجا می شود یك لحضه ماند 
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی، دست و رویی تازه كرد 
با دل خود، گفتگویی تازه كرد

گفتمش، پس آن خدای خشمگین 
خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟

گفت : آری، خانه او بی ریاست 
فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان وساده و بی كینه است 
مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی 
نام او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانی های اوست 
حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی، شیرین تر است 
مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست، معنی می دهد 
قهر هم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معنی می دهد

هیچ كس با دشمن خود، قهر نیست 
قهری او هم نشان دوستی است...

گروه اینترنی قلب من

تازه فهمیدم خدایم، این خداست 
این خدای مهربان وآشناست

دوستی، از من به من نزدیك تر 
از رگ گردن به من نزدیك تر

آن خدای پیش از این را باد برد 
نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود 
چون حبابی، نقش روی آب بود

می توانم بعد از این، با این خدا 
دوست باشم، دوست، پاك وبی ریا

می توان با این خدا پرواز كرد 
سفره ی دل را برایش باز كرد

می توان درباره ی گل حرف زد 
صاف وساده، مثل بلبل حرف زد

چكه چكه مثل باران راز گفت 
با دو قطره، صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد 
مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند 
با الفبای سكوت آواز خواند

می توان مثل علفها حرف زد 
با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان درباره ی هر چیز گفت 
می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان وآشنا : 
"پیش از اینها فكر می كردم خدا ..."


گروه اینترنی قلب من

بهلول و همسر هارون

بهلول و همسر هارون

گروه اینترنتی قلب من


هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از
خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت
: بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
بهلول گفت
 : می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت
 : من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت
 : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت
 : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!! 
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
گروه اینترنتی قلب من

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت
 : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت
 : به تو نمی فروشم !!! 
هارون گفت
 : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت
 : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!! 
هارون ناراحت شد و پرسید
 : چرا؟
بهلول گفت
 : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

سخن روز:
(ضرب‌المثل هندی)
مانند علما بنویس و مانند توده مردم حرف بزن.

اولین روز بارانی

                                                اولین روز بارانی

                                  دکتر علی شریعتی

گروه اینترنتی قلب من

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
 
غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم
و
به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم
دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش را کرده بودی
چتر آورده بودی
و من غافلگیر شدم
 
سعی می کردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود
و سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد
.
و
و
و
و
چند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟
که با یک چتر اضافه آمدی
و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم
.
.
.
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم
تنها برو
.
.
 
دکتر علی شریعتی

داستانی کوتاه و زیبا


گروه اینترنتی قلب من

منفعت مردن

روزي خوکي نزد گاو ماده مزرعه ميرود و با اندوه و ياس فراوان به گاو ميگويد : "ميتونم يک سوالي را ازت بپرسم ، اما خواهش ميکنم که رک و بي پرده پاسخم را بده . بهت قول ميدهم که از پاسخت ناراحت نشم . " گاو با کمال حيرت مي گويد : خوب بپرس .خوک : گرچه ميدانم که تو فقط به اهالي روستا شير ميدهي ولي مردم از گوشت تازه و پرچرب من همبرگر و سوسيس و کالباس درست ميکنند و خيلي هم لذت ميبرند . اما با اين وجود هيچکس از من تعريفي نمي کند و کسي مرا دوست ندارد. در عوض تورا همه دوست دارند. بهترين چراگاه ها و علوفه هاي تازه براي تو فراهم است اما من بايد تفاله و آشغالها را بخورم . دليل اين کم لطفي از طرف مردم چيست ؟
گاو با لبخندي پاسخ داد: علت علاقه مردم به من در آن است که من در حاليکه زنده ام نفعم به مردم ميرسد و نفع تو بعد از مرگت به مردم ميرسه.

گروه اینترنتی قلب من

نتيجه گيري:

بيائيد بگونه اي زندگي کنيم که ديگران وجودمان را احساس کنند. خير رساندن و شاد کردن مردم را مي بايد در وجودمان پرورش دهيم.

رحلت امام خمینی

سالروز عروج ملکوتی خمینی کبیر بر تمام شیعیان تسلیت باد

این وبلاگ تا اطلاع ثانوی تعطیل می باشد.

سلام.از تمامی دوستان و عزیزانی که به وبلاگم سر زدند تشکر میکنم و با عرض پوزش به دلیل شروع شدن امتحانات تا 12 خرداد نمیتوانم بهتون سر بزنم.ولی شما دوستان و عزیزان نظرات خود را از ما دریغ نکنید.

خدمات وبلاگ نویسان جوان               www.bahar22.com

حواسمان باشد

حواسمان باشد



در:

ادامه نوشته

آری,یارانه این گونه است.

آری,یارانه این گونه است


((همی یادم اید ز عهد صغر

که عیدی برون آمدم با پدر

وبی آن که مادر بفهمد,یواش

دو تایی برفتیم با هم ددر

خریدیم و خوردیم هر چه رسید

ز تلخ و ز ترش و ز شور و شکر

پدر مهربان بود در زندگی

در آن روز اما کمی بیشتر

درست است من بچه بودم ولی

چرا داشت بابام دست بخر؟

هر آنچه که می خواستم من,سریع

ز جیب پدر پول,می شد به در

همین شد که یکهو پدر را به ناز

کشیدم کناری و گفتم:((پدر!

چرا این همه چیز هی می خری

مگر که ندارت برایت ضرر؟))

پدر خنده ای کرد و کردم بغل

و بوسید و آرام گفتم:((پسر!

ز پول های عید خودت بوده است

هر آنچه خریدم گفتی بخر))

از این حرف بابا,من بی خبر

شدم سیزده روز عیدی پکر!

*    *      *

کنون نیز یارانه این گونه است

اگر مثل آدم کنی یک نظر

همان پول ملت بود,دستشان

دهد دولت مهر,بار دگر!