..........................................

 

ادامه نوشته

فیلم...

دیروز فیلمِ حوض نقاشی روو دیدم هنوز توو کَفِ ش هستم... 

این فیلم روو باید دید : عشق زلال بین این دو نفر (رضا و مریم) بسیار به دل می نشیند، همه جا حس می کنی این هوش نیست که بناست دو نفر را نزدیک به یکدیگر کند بلکه قلب ها از هوشی دیگر بهره می جویند...

*** عاشق حرف های پدر با پسر در پشت پنجره مدرسه ام 


منبع   تحلیل

من و بنیاد....

خسته و کوفته و خواب آلود برایِ جلسه ی ماهانه به دفترِ دکتر کافی رفتیم !! تمام مشکلاتِ خانه ی طوبی روو لیست کردیم که اونجا زیاد به مغز مبارک فشار نیاریم... هنوز حرفی از مشکلاتِ خانه ی طوبی شروع نشده بود که موضوعِ مصاحبه ی یک ماهِ پیش باز شد، یهو دکتر گفت همکارِ جدیدم که جلو روی بنده نشستن!!!!!!!!!!!!!!!!

آقا مارو میگید خواب از کله مون پرید،خون در تمام نقاط بدنمون به جریان دراومد و یهو گُر گرفتیم... صنم؟؟؟ منو میگه؟؟ ملت کلا دوست دارن مارو سوپرایز کنن دیگه چه کنیم؟؟ آخه مرد حسابی 100 بار برای فیکسِ تایمِ جلسه زنگ زده بودیم بهت، پشتِ تلفن میگفتی دیگه!!حتما باید شوک وارد میکردی تا راحت میشدی؟؟

خلاصه بنده بسیار بسیار خجسته شدم و دعاهای دوستای گلم مستجاب شد، خیلی خوشحالم که همکاری با بنیاد قسمتم شد، اما نمی دونم چرا یه استرسِ سنگینی توو وجودمه... اینجا حجم کار خیلی زیادتر از خانه ی طوبی ست، جنسِ خستگی توو خانه ی طوبی مثل خستگی یک مادر هست اما اینجا فشارِ کاری زیاد و همه جانبه هست، و یک محیط جدید با انسان هایی جدید با کودکانی جدید با شرایط کاری جدید، با انتظارات متفاوت، دروغ چرا یکم می ترسم، اما آرامشی ته دلم وول میخوره که بهم اطمینان میده...

حالا این قسمتی از موضوع هست فردا با مدیر محترم باید صحبت کنیم برای تغییر شیفت های کاری در خانه ی طوبی و با توجه به اینکه یکی از همکارا در مرخصی استعلاجی به سر میبرند و کارهای ما در خانه ی طوبی بسیار شیر توو شیر می باشد فکر میکنیم مدیر گرامی سکته را می زنند و یا شاید هم کله ی خود را به دیوار بکوبند، راستش نمی دانیم فردا چه حادثه ای رخ خواهد داد...

و از طرفی با این شرایط خانواده ی خود را طلاق می دهیم، در واقع طولِ هفته با کلِ جمع و تفریقات یک روز و نیم یا شاید دو روز در هفته خانواده را می بینیم، در این باره تنها تدبیری که برای خود برگزیدیم این است که می توانیم هر روز فقط با اعضای خانواده تماس تلفنی داشته باشیم...

این بود تمام مشکلاتی که وجود دارد



حضرت همایونی نوشت: خدایا ازت ممنونم به خاطر تمام این خوبی هایی که نصیبم کردی، بعد از اون روزهای شوم و خسته کننده کلا از زندگی ناامید شده بودم اما توو مثل همیشه زیبایی وجودت روو به رُخم کشیدی، این بچه ها نمودی از زیباییه تو هستن من خدایی را در چشم این بچه ها دیدم که به هیچ طریقی نمیشه معناش کرد... تو اول عقده ها و کرختی های روح انسان ها روو بهم نشون دادی که با دیدنشون حس کردنشون خودمو گم می کردم اما حالا پاکی و معصومیت انسان ها رو داری برام مرور می کنی و منو وارد دنیای ناشناخته ها کردی و الان من دارم تازه می شم...

حضرت همایونی فقط قوت قلب می خوام ازت همین...

پ.ن : قراره از اول شهریور وارد بنیاد بشم و با تمام استرسی که دارم، اما خوشحالیه این اتفاق از یک جنسِ خاصی در من جریان داره، امیدوارم بتونم از پَسِ تمام مسئولیت ها بربیام و دوست دارم نتایج تمام زحماتی که داریم میکشیم روو شاهد باشیم و بچه ها در آینده انسان های بزرگی بشن...


söyle canım

و اما عشق افلاطونی ما

خواننده ی محبوب استانبولی ما

فریبا نوشت : خواهر ایشان هم از اون چاله چوله ها دارند واااااااااااااااااااااااااااا، پناه بر خداااااااااااا 

کلی با این کلیپشان حالمان را خوب کردند، امیدواریم گوش کنید و لذت ببرید...

قسمتی از متن آهنگ :

Kah orada, kah burada 
Geçti günler mevsimler 
Nerde akşam orda sabah 
Gezdim durdum derbeder 
Senden önce hiçbir şeyin kıymetini bilmeden 
Senden önce hiç kimseyi böylesine sevmeden 
 

Bir tanem söyle canım ne istersen iste benden 
İstersen geçsin hayat bayramlarla seyranlarla 
İstersen gelsin bahar sümbüllerle salkımlarla 
İstersen dönsün Dünya cümbüşlerle çalgılarla. 

Bir tanem söyle canım ne dilersen dile benden 
İstersen dost olalım göklerdeki turnalarla 
İstersen evlenelim davullarla zurnalarla 
İstersen çınlatalım dört bir yanı şarkılarla 


فرض صفر...

دستاشو با چنان احساسی دورِ گردنم قفل میکنه که میشه عمقِ غم هاشو احساس کرد، با چنان شفافیتی زل به چشام میزنه که معصومیتش به دل میشینه، وقتی واسش اخم میکنم یا دعواش می کنم همش دنبالِ بهونست که آشتی کنه، میخوابه یهو بی هوا میگه مامان بَرگَرد این وَر.. مامان سَرِتو اینجوری بذار.. مامان دَستمو بگیر 

اون اولا که تازه اومده بودن بهم میگفت مامان توو همیشه موهای بچه هارو ناز میکنی؟؟ من بهش حق میدم اگه تمام عالم روو ارثیه پدرش بدونه، اگه از عالم و آدم طلب کار باشه، بهش حق میدم اگه واسه هرچیزی احساس مالکیت بکنه، بهش حق میدم وقتی دلش درد میکنه برای همه بهونه بیاره و کلِ روز روو گریه کنه... تازگیا میگه من دارم دعا میکنم که برم خونه!!پیشِ بابام... وقتی این حرفو زد به تمام تحلیل های ذهنم شک کردم.

در مقابل حرفاش دیگه جوابی ندارم، یادمه وقتی خودم بچه بودم و از مدرسه میومدم میدیدم مامانم خونه نیست اونقدر گریه می کردم تا ماممانم بیاد... حالا کدوم حرف میتونه این بچه روو آروم کنه!! کدوم منطق و استدلالی روو میشه واسه حرفاش و سوالاش پیاده کرد!! کدوم دارایی روو میشه جایگزینِ این نَداریه بزرگ کرد!!!

پ.ن: خدایا قوت قلب میخوام...

مادربزرگانه...

مادربزرگم رفت، بعد از کلی عذاب کشیدن دیگه الان داره راحت نفس میکشه... اون زنی بود با روانی پاک و معتقد، با اقتدار و استقلالش زندگی ای ساخت و فرزندانی پرورش داد که من الان به حضورشون افتخار می کنم، خودش خمیده شد اما هیچ وقت اجازه نداد کسی کارهاشو انجام بده حتی تا آخرین لحظات اذیتی برای بچه هاش نداشت... دیروز روز وحشتناکی بود یه سونامی واقعی، با اینکه عمرِ مفیدشو گذرونده بود اما همه از نبودنش عمیقا ناراحت بودن، بعد از گذشت 9 سال از فوت پدربزرگم باز مادربزرگم کنار همدمش نشست، یادمه با اینکه توو ظاهر دائم واسه هم اخم و تَخم می کردن اما وقتی یکی از اون یکی دور می شد برای هم گریه می کردن...

تمام بچگیم در آغوشش گذشت، هفته ها می رفتم و پیشش می موندم و در عالم بچگی چه زندگیا باهاش کردم و مادربزرگم!! چه خاطره هایی که برام نساخت، یادمه آخرین باری که رفتم پیشش منو نشناخت خیلی غصه ام گرفت... الان به همون اندازه ناراحتم، اما آرامشی یا حتی ذره ای باور درکار نیست، احساس می کنم چیزی باارزش از این دنیا از دست دادیم... همیشه انسان های زلال رد پاهاشون عمیق تر از باقی آدم ها ست، وجودش برامون برکتی بود...

مهربان مادربزرگم روحت خندان

دوستای گلم لطفا براش فاتحه ای بخونید


اینجا خونه ی کاهگِلی مادربزرگ بود که چند سال پیش پدران محترممان کوبوندنش و الان اثری از این خونه ی زیبا باقی نمونده و من همیشه وقتی خواب میبینم همین خونه ی کاهگِلی روو توو خواب می بینم...

و اینجا نمایی از بالای خونه ی مادربزرگ!!! فکر کنم دیگه مدت طولانی باید بگذره تا بتونیم دوباره صفایی که داشت روو تجربه کنیم


گلایه نوشت : با این اتفاق زمان خیلی کُند میگذره و همه چی احساس سکون به خودش گرفته، از این همه اتفاقِ ناراحت کننده خسته ام... دلم یه اتفاقِ خوب میخواد که تا ابد ادامه داشته باشه، روحم آزُرده ست، خسته ام، هر احساس خوب و آرومی که میاد سراغم انگار موندگار نیست عین باد از وجودم پر میکشه...

سبزِ سبزم امروز...

من چه سبزم امروز/
و چه اندازه تنم هوشیار است/
هوایی گرچه اندک، اما نفسی ست عمیق در ریه هایم/
طعم دارم امروز/
شاید به طعم توت فرنگی، یا شاید هم طعم لیمو دارم امروز/
انگار همه چیز مهربان شده اند/
حتی زمینِ زیرِ پایم، قدم هایم را نوازش می کند/
پوستِ تنم را جان می دهد، حالِ خوبیست امروز/
غصه هایم را خُرد خُرد کرده ام و زیرِ زبانم مز مزه شان می کنم/
تا برای فردایم نوش شود/
چقدر انسان ها زیبا شده اند امروز/
امیدی در من جاری شده، شاید از آن دوردست ها/
شاید هم فرشته ای قلبم را بوسه زده/
می خواهم سَری به آسمان بزنم امروز/
پُرَم از خودم/
خودی که در پَستوی وجودش خاک خورده بود/
حرفی ندارم، جز لبخندی در آینه/
من چای را با طعمِ نعناع سر می کشم امروز...

یک شُکر بزرگ...

بعضی وقتا حس تازه ای بهم دست میده، یه حالِ خوب... اون آرامشی که بعد از اون روزهای سخت، بعد از دو سال همش با یه دلِ پُر از خدا می خواستم، این روزا فارغ از هر چیزی دارم حسش می کنم!!! 

این روزها دنیای ساده ای دارم، منم و بچه ها و یک دنیای کودکانه و شاد و آدم هایی گرم و صمیمی که دور و بَرَم هستن...

توو اون روزهای وحشی می ترسیدم دیگه خوابم نبره و شب بیداری ها بلای جونم بشه، اما انگار ضرری نداشت... شب ها من شدم و رادیو جوان با چهار مغز و چند استکان چای داغ و چند بیت غزل و یک فیلم و کتاب و صدای ربنّای استاد شجریان و یک شُکر بزرگ...

خدایا!! برای این همه "رفیق" شکر

پ.ن : با اینکه آرومم اما نمیشه گفت که همه چی خوبه!! مشکلات همیشه هست...

پ.ن : آرومم اما انرژیم هنوز برنگشته؛ هنوز اون شیطنت ها و ورجه وورجه هامو اون خنده های از ته دلمو نمی بینم...

نگذار زخمهایت تو را به کسی که نیستی تبدیل کنند...


مصاحبه...

آقا ملتی اومده بودااا، زندگیِ این دهه شصتی ها دیگه از سوختن گذشته، خاکستر شدن بدبختاااا... اون قدیم ندیما یادمه هر کی به هم می رسید می پرسید: کنکور قبول شدی؟ ا؟! کجا؟ کدوم دانشگاه؟ چه رشته ای؟ الان که همه درس مَرساشون تموم شده به هم که میرسن میپرسن: شاغلی؟ بیکاری؟؟؟ 

کلا اوضاعی داریم...

داخل سالن که شدم یه میز بود و چند تا کاغذ قلم و چند انسانِ محترم که کنار دستِ هم نشسته بودن و منی که داغ کرده بود و درونش جیز جیز می کرد هم در کنار همین نام برده ها بودند...

وقتی پشت میز نشستم احساس کردم دارم واسه وزارت خونه ای چیزی مصاحبه میشم، خانومه همچین با جدیت داشت سوالاشو چین و واچین می کرد که اگه تجربشو نداشتم فکر می کردم قراره رئیسی، وزیری چیزی بشم... بعد از مصاحبه شفاهی خواستند یک شرح حالی از زندگی کودکی بنویسیم که بنده از تخیلاتمان استفاده کردیم و داستانی نوشتیم ""مااااااااماااااااااان""!!!!

بعد یک فرم چهار صفحه ای پُر کردیم که محتویاتش به درد عمه ی آن خانوم می خورد و بعد از این خان هایی که گذراندیم ما را کشاندند و پشت سیستم نشاندند فکر می کنید از ما چه چیزی درخواست کردند که انجام دهیم؟؟ نمی دانید؟؟؟ الان میگوییم...

خانم "ط" برنامه اِکسِل را باز کنید

خانم "ط" جدولی که در فرم هست را رسم بفرمایید

- اتمام کار... حالا بعدی...

خانم "ط" برنامه وورد را باز کنید

خانم "ط" این پاراگراف را تایپ بفرمایید

خانم "ط" این صفحه را به اسم خودتان سِیو بفرمایید

منو میگی؟؟ یه نفس عمیق کشیدم فایده نداشت، دوتا کشیدم فایده نداشت سه تا؟؟ نخیر، چهار تا؟؟ خیییییر... هی روح خبیث میگفت به زنه بگو "توو روحت" وجدانِ خوب: نه نگو، روح خبیث: بگو، وجدانِ خوب : نه نگو... که یه لحظه ابا و اجدادِ خانومه اومد جلو چشمم...

یعنی می خواستم دستمو بندازم توو حلقش عین یه گوشت کوب دستی تمام درونیاتشو له و لَوَرده کنم، خانوم محترم اینا چیه میپرسی آخه؟؟ گیرم یکی بلد باشه یا نباشه به چه دردِ اصلِ مسئله می خوره؟؟ هان؟؟؟ نه هان؟؟؟

آخه خبر ندارید توو مصاحبه شفاهی چه سوالاتِ فنی از ما پرسیدند که... یعنی من فکر میکردم قراره سیستم امنیتی، آپولویی، جاسوسیِ سیایی چیزی بهم بزنیم...

خلاصه کارم تموم شد و رفتم پیشِ دکتر تا قرار هفته آینده روو فیکسش کنیم، دکترم که خودش می دونست خانومه چه چیزای چرتی پرسیده خندید و گفت نگران نباش خانوم "ط" اینجام اگه نشه باز ما ارتباطمون روو با مرکزتون حفظ می کنیم، منم که بی جنبه!!! توو دلم آفتاب مهتاب و پشتک وارو می زدم...

پ.ن : احساسِ بدی ندارم به مصاحبه، خوب بود، اما از اونجایی که هم این خانومه برای من و هم من برای اون خانوم هر دو رو نِرو همدیگه بودیم و از طرفی این انسان های مصاحبه کننده همیشه برای بنده مجهول الهویه بودند، نمیشه چیزی روو پیش بینی کرد... امیدوارم کار توو بنیاد قسمت بشه، مجبورم تا اعلام نتایج صبر کنم...

** بچه ها برام دعا کنید، دلتون همیشه شاد و لبتون خندون دوستای گلم 

اتفاقی شیرین...

حدودا اردیبهشت ماه بود که واسه بنیاد کودک رزومه فرستاده بودم مثل تمام رزومه ها ناامیدانه فرستاده بودم و اصلا یادم نبود که یه همچین کاری کردم... دیروز از صبح همش دلشوره داشتم و از اونجایی که سنسورهای ما که به کائنات وصله، بسیار بسیار حساس می باشد و زودی آلارمِ همه چی رو میده منتظر اتفاقی از جانب روزگار محترم بودیم... ظهر با بچه ها خوابیده بودیم بیدار که شدم وقتی خواستم گوشی رو از روو سایلنت دربیارم، دیدم شماره مالِ تهرانه!!! کلی فسفر سوزوندم که یعنی کی می تونه باشه اونم از تهران؟؟؟ طبق روال همیشه بیخیال گوشی رو یه طرفی پرتاب کردم و مشغول کار شدم...

یکی دو سه ساعت بعد کلاس وروجک ها شروع شده بود رفته بودن توو اتاق و مشغول کسب علم و دانش بودن، قرار بود به دکتر کافی زنگ بزنم و دوباره ازش یه وقتی واسه جلسه های ماهانمون بگیرم، خلاصه زنگ زدیم و صحبت کردیم... از گرما دراز به دراز افتاده بودم که دیدم مامان بانو زنگ زد و با یه لحن طلبکارانه که چرا به گوشیت جواب نمیدی و بلکه یکی داره میمیره یا کار واجب داره و از این حرفا، منم که سابقه ام خراااااااااااااببببب!!! دیگه حرفی نزدم و پرسیدم حالا مگه چی شده؟؟ گفت از بنیادِ تهران زنگ زدن که رزومه ی خانم "ط" تایید شده چهارشنبه برن پیشِ دکتر کافی...... آقا مارو میگییییید؟؟؟ چنان جهشی از پشت تلفن کردم که چهار ستونِ خونه لرزید، جمله ی "ذوق مرگ شدن" در اون لحظه توو قیافه من خلاصه میشد، از پشت تلفن کلی بوس و کلمات زیبا نثارِ مادر مهربان کردم...

حالا فردا صبح ساعت 9 قراره بنیاد باشم، حتما نتیجه رو براتون میگم... بچه ها برام دعا کنید همه کارام جور دربیاد بنیاد جایِ پیشرفت داره از همه مهمتر همکاری با دکتر کافی برام خیلی ایده آلِ... توو بنیاد کسی هست که علم تزریق میکنه و شور و صفا و صمیمیت هست و دوباره بچه های معصوم از جنسِ دیگر... 

این بچه ها چیزی جز خیر و برکت برام نداشتن با اینکه ما هیچ کاری براشون نکردیم. 

دوستای گلم به دعاهاتون احتیاج دارم بسیار بسیار...

الهی همیشه شاد و موفق باشید

تا سه نشه بازی نشه....

با مامان تصمیم گرفته بودیم بریم یه دوری بزنیم حال و هوامون عوض شه، توو ماشین بودیم... تلفنم زنگ خورد، آیدا بود گوشی رو برداشتم دیدم صداش گرفته باز اون حس شیشم بنده به کار افتاد فهمیدم که اتفاقی افتاده، نمی خواست بگه دو تا خبر بد داشت یکیشو گفت به دومی که رسید نمی خواست بگه... گفتم اگه نمی خواستی بگی چرا زنگ زدی پَ؟؟

گفت یکی ازهمکلاسی هامون تصادف کرده و پاشو از زانو قطع کردن، آیدا هی داره ازاون ور توضیح میده منم هی نمیشنوم که چی میگه...گفتم زنگ می زنم خواهر!!! خدایا همون جا وا رفتم، مامانم میگه چی شده نمی تونم حرف بزنم... انگار یه گوله ی آهنی داغ انداختن روو دلم خیلی سنگین شده بودم، خیر سرمون رفته بودیم یکم بگردیم کوفتمون شد...

امروز صبح ساعت 11 با بچه های دانشگاه قرار گذاشتیم بریم ملاقات، یعنی تا دقیقه ی نود دلم می خواست زنگ بزنم بگم آقا من نیستم نمیام، نمی تونم اونجوری ببینمش، ولی با کلی دلهره رفتم... وارد اتاق که شدیم ما رو که دید گل از گُلش شگفت، خدارو شکر روحیه اش خیلی خوب بود نمی دونم دیگه خودشو زده بود به اون راه یا واقعا حالش خوب بود اما من که بدجور حالم داغون بود... عقدِ پسر داییش بوده و رفته وسایل بیاره خونه که توو جاده ی فرودگاه ماشینش چپ کرده و ازش پرت شده بیرون و ماشینم قل خورده و افتاده روو پاش و پِرِسِش کرده، خدارو شکر کردیم که زنده است و داره نفس میشکه...

اسمش رفته توو لیستِ پیوندی ها و براش از آلمان پُرتز سفارش دادن که بیارن... امیدوارم هیچ وقت خودشو نبازه، امروز عصرم باید بریم ختمِ مادربزرگِ دوستم، امیدوارم خبرهای بعدی خبرهای خوبی باشن از صداهای گرفته ای که بهم زنگ می زنن هیچ وقت خاطره خوبی نداشتم و همش به دوستام ختم شده... این سومین خبر بدی بود که مربوط به دوستام میشد، خدارو شکر که این یکی زنده است...

آبغوره درمانی...

از اون موقعی که یادم میاد همیشه با این دستگاهِ گوارش و روده ی کوچیک و بزرگ مشکل داشتم البته من مشکلی نداشتمااااااااااا گویا درونیاتم با من مشکل دارند، والا به خدا ما موجودی بس آرامش طلب هستیم از هر چی جنگ و جدل هست هم  دوری می گزینیم...

حالا یک مدتیه روزانه که چه عرض کنم هر دقیقه توو این معده و روده های ما یک جنگ و بزن و بکوبی هست که بیا ببین... گلاب به روتون نه برون روی نه درون ریزی نه خنثی سلزی، هیچیِ هیچی!! نمی دونم این سیستمِ مبارک، این همه ضایعات روو چجوری توو خودش جا میده و پَسش هم نمیده، واقعا برام سواله هااااااااا؟؟؟

چند وقت پیش رفتم پیشِ یه نفر که به اصطلاحِ قدیم طبیب بوده و الان به تبعیت از پدرش عطاری داره... همین که مشکلمونو گفتیم شروع کرد به ردیف کردنِ بدکاری های قسمت های مختلفِ بدنمون...


-          خانم شما تنبلیِ کبد داری

-          خانم خونِ شما بسیار غلیظ می باشه

-          خانم روده ی بزرگِ شما مشکل دارد و باعث درد کلیه شما می شود

-          خانم اعصابتو زیاد خرد نکن، همه چی درست میشه (همون استرس و حساس بودنِ همیشگیِ خودمان، که در ما بیداد می کند)

-          توصیه درمانیه طبیبِ گرام : روزی یک قاشق آبغوره میل بفرمایید ، اگر معده تان حساس است همان یک قاشق آبغوره رو با یک قاشق آب مخلوط کنید و میل بفرمایید...

حالا میفهمم بی حکمت نبوده که من همیشه تنقلاتِ ترش هوس میکنم نگو خونِ عزیزمان غلیظ می باشد، الان که فکر میکنم می بینم چقدر انار هوس کردم، امروز به برادرِ گرام گفتم، ایشونم با متانتِ کامل لبخندی زد و دستی به سرمان کشید و گفت بخواب دلبندم، خواب های ترش ببینی الهی...

پ.ن های مختلف :::::::::

1. اگر از احوالاتِ ما بپرسید ملالی نیست جز دوریِ شما

2. چند روز پیش یک گردهمایی بسیار دل انگیز در خانه ی ذهن پریشانِ عزیز برپا شده بود و جایتان خالی با غذاهای بسیار بسیار خوشمزه دلی از عذا درآوردیم حیف که عکسها دستِ ما نیست، و از اونجایی که ما دوستان، علاقه ی شدیدی به فیلم های ترسناک و مرموز داریم ، بالش به بغل نشستیم و فیلم دیدیم و تحلیل کردیم و نفد و بررسی و خلاصه کلی نظریاتِ مختلف... (امروزم توو سینما ناجی نقد و بررسیِ فیلمِ حوضِ نقاشی بود که قسمت نشد بریم)

+ نقد فیلم های مختلف رو هم می تونید از نقد فارسی بخونید...

3. بدجوری هوسِ سنتورمو کردم بعد از یک سال میخوام دوباره شروع کنم، دَف سازِ خوبیه اما کشش نداشت نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم ولی دلم می خواد نوازشش کنم، ولی به خاطر سنگ هایی که زیر پام انداخته شد نتونستم، امیدوارم شرایطش محیا بشه...

4. استادِ عزیز و گرانقدرمون برای دوربینِ عکاسی توصیه کردند از مدل های دو رقمی تهیه بفرمایید، ما هم یک سرچی کردیم و یابیدیم که ارزانترینشان 4 میلیونِ ناقابل هست... بعد از این کشف متوجه شدم با این حقوق هایی که ما دریافت می کنیم همین که از گرسنگی نمیمیریم باید خدارا هم شکر کنیم...

5. ماه رمضونم که داره میاد، توو این گرما با بچه ها = چند قدم مانده تا مرگ  (فکر کنم اون 5 کیلویی که از کائنات گرفته بودیم دوباره به خودش پس بدیم)

++ دانلودانه...

روزهایی که می گذرد...

*** بالاخره بعد از مشکلاتی که توو محلِ کار پیش اومده بود و اختلاف سلیقه ای که بین همکارا بود دیگه یواش یواش فکر می کردیم که ما داریم اشتباه می کنیم اما از اونجایی که کلفتیِ پوستِ ما زبان زدِ خاص و عام است و ول کنِ ماجرا نیستیم تصمیم گرفتیم بریم پیشِ دکتر کافی (مسئولِ بنیادِ کودک تبریز) و مشکلات و نحوِ رفتارمون روو براش توضیح بدیم که آیا اشتباه از ماست یا نه!؟ 

خدا می دونه با چه دلِ پُری رفته بودیم پیشش که خدایا دَرِ امیدی باشه برامون، کلی حرف و حرف بالاخره با بازخوردِ مثبتِ دکتر مواجه شدیم و با رویِ همیشه خندونش گفت شک نکنید کارتون درسته... یعنی خستگی این مدت از تنم دراومدااا چنان ذوقی کرده بودیم که نفهمیدیم چجوری خونه رسیدیم، فکر کنم کل راه روو پرواز کردیم...

با اینکه مطمئن بودم حرفام درست بود اما با اون عکس العمل های احساسی که از طرفِ اکیپِ محترم دریافت کردم، واقعا دچارِ استرسِ کاری شده بودم، دلم می خواست دیگه نباشم... اما با حرفهای دکتر انرژی خوبی گرفتیم، امیدوارم همکارِ کمال طلب و همه چی دونمان هم متوجه تَرکش هایی که به این بچه ها و ما می زنه باشه که بعدا صداش درنیاد...

*** آقا انگار همه امسال می خوان دلِ مارو بسوزونن، خاله اینا رفتن شمال و دیروزم یکی دیگه از خاله ها بهشون پیوستند، دلم همش اونجاست... تازه یکی از دوستان هم رفته مسافرت و ما به شدت بهش حسودی می کنیم، دو روز پشتِ سر هم پیشِ بچه ها بودم و شیفتِ کاریش روو هم جبران کردیم، با این شرایط تصمیم گرفتیم اگه سوغاتی نیاره طی یک عملیاتِ غیرمنتظره خفه اش کنیم اگه هم مثل بچه آدم سوغاتیمونو آورد که فقط تشکر میکنیم [آیکونِ یک دوستِ پرتوقع] 

*** امروز خسته و کوفته از سرِ کار اومدیم مادرِ محترم با روی گشاده و الفاظِ نایابی مثلِ دخترِ گلم و جواب هایی همچون "جانننننننم" روبه رو شدیم ما هم چشمانمون گِرد شده که خدایا چه اتفاقی افتاده مگه؟؟؟ یعنی مادرمان متحول شده است؟؟ یعنی خوابی چیزی دیده اند؟؟ یعنی دلش تنگولیده؟؟ یعنی آفتاب از کدوم طرف درومده مهربون شدی و از این نوع توهمات... 

ما هم بچه خوبی بودیم از موقعیت سوء استفاده کردیم و خودمان را مثل انسان های تافت خورده، گرفتیم، تازه کلی هم خودمان را برای مادرمان لوس کردیم... هنوز خستگی خود را درنکرده بودیم که رفتیم خیرِ سرمان از یخچال آبی برداریم و بخوریم همین که خواستیم لیوانمان را آب بگیریم که لیوان از دستمان سُر خورد و با خاک یکسان شد، طولی نکشید که یک طیفِ صدایی عظیمی به گوشمان رسید سرمان را که بلند کردیم دیدیم مادرمان یک جیغِ بنفشی کشیدند که حواست کجاست؟؟ ما هم از ترسمان شلوار لازم شدیم و سرجایمان خشکمان زد... همان جا بود که پی بردیم هیچ وقت نباید برای کسی لوس شویم و نکته ی مهمتر اینکه عمر لذت ها بسیار کوتاه می باشد... من که واقعا لذت بردم از این همه خلوصِ نیت... 

 الانم دیگه بریم جنازه خودمونو روو تخت ولو کنیم که اگه همینجوری بگذره فَکَمون از جاش کَنده میشه و چشمامون کَفِ پامون می افته.... 

خوش باشید الهی

حرف نامه...

از 15 بهمن  سال 91 کارمون روو شروع کردیم، درست زمانی که من پُر بودم از احساس های تلخ و شیرینِ زندگی، از اون روزهاییکه شست آدم خبر میده از اینکه بانو قراره گم بشی، اما ساخته بشی... قراره پشت همه این سختی ها بزرگ بشی...

بودن با بچه ها گاهی این احساسات رو خنثی می کرد و منو ازاون دنیای سخت بیرون میکشید، یه جورایی به بودنشون مدیونم، از وقتی عید تموم شد تا الان خیلی بهشون وابسته شدم چون مشکلاتم یا شاید عقده هامو، ناراحتی هامو، گریه های گاه و بی گاهمو باهاشون خرد خرد کردم و با خودم حل شون کردم، حضورشون باعث قوت قلبم میشد که نذارن خیلی از غصه هارو توو خودم رسوب بدم و تبدیل به یه مُرده ی متحرک بشم... وقتی تصورشو می کنم می بینم اگه نبودن من با اون وضعیتی که داشتم حتما سر از تیمارستانی جایی درمی آوردم... من غرق شدم توو کارم، غرق شدم توو دنیای کودکانه، با اینکه خیلی وقتا سیستمم نمیکشه و خسته میشم اما با تمام وجود این موجوداتِ کوچولو رو دوست دارم، در واقع فارغ از هر چیزی دارم با خنده ها و گریه هاشون زندگی می کنم، با شیطنت های بچگونشون، اما همیشه توو محیطِ کاری مشکلاتی هست اتفاقاتی میفته که نمی دونی باید چیکار بکنی....

امروز سومین جلسه ی کاریمون تشکیل شد، از جلسه قبلی به خاطر بعضی صحبت ها واقعا ناراحت بودم و اصلا انتظارشو نداشتم، (با اینکه همچنان به حرفِ خودم پایبندم که اکیپِ ما بی نظیرترین جمعی هست که دارم بینشون کار می کنم) تصمیم گرفتم این دفعه همه حرفامو بگم چون گویا اصولِ جلسه بر این مبنا بود که اشتباهات یا به اصطلاح کم کاری ها به رخ کشیده بشه... به یکی از همکارام توضیح دادم که خواهر من مشکلات اینه بشینیم و هماهنگ بشیم اینجوری نتیجه نمی گیریم، حالا بماند که مشکلات چی بودن و توضیحاتش فراوانه و نمیشه موضوع رو بازش کرد... خلاصه یه مناظره ی حسابی راه انداختیم و آخرش از ما گفتن شد و از ایشان انکار که از من نخواهید این موضوع روو، من نمی تونم... واقعا عاشقِ اعتماد به نفسشونم که با همه انتقادات باز مرغشون یه پا داره، یعنی توو کفِ اعتماد به نفسه ام هااااااا....

همیشه می گن اعتدال توو هرچیزی خوبه، من مخالف محبت کردن به بچه نیستم اما مخالفِ لوس کردن هستم... ما همیشه عادت داریم عقده هامونو برای هر مسئله ای پیاده می کنیم فرق نمی کنه چه توو روابطمون، چه توو زندگی، چه محیطِ کار، چه تربیت کردنمون، در هر مرحله ای از زندگی خیلی وقتا همین جوریه... نمی دونم شاید هنوز احساسِ مادرانه ی من غلیان نکرده و درک نمی کنم ولی همیشه این احساس روو داشتم که با آدما چه بزرگ و چه کوچیک باید دوست بود، در دوستی همه چیز هست ( عشق، صمیمیت، مهربونی، و خیلی چیزای دیگه...) راست میگن که همه چیز از دور قشنگه وقتی میاد جلو گَندش درمیاد، مخصوصا در موردِ وجودِ آدما مطمئنا برایِ خیلی ها پیش اومده وقتی فردی روو کشف می کنن دیگه تمام رفتارها براش نوعی عادت میشه... با اینکه ما عددی نیستیم اما یه صحبتِ خواهرانه یا به نوعی دوستانه داشتم حتی یک یادآوری برای خودم...  هیچ وقت نخوایید از چیزی بیشتر از اون چیزی که باید بدونید سر در بیارید، وقتی بیشتر بری توو عمقِ چیزی چه بسا غرق بشی...

من خودم هیچ وقت فکر نکردم که آدمِ همه چی دونی هستم ولی باید روو رفتارهام فکر کنم، امیدوارم اون اصولی که برای بچه ها در پیش گرفتم درست باشه، چون گاهی خودمم گیج میشم... هیچ وقت دوست ندارم کاری روو بی علاقه انجام بدم یا الکی ظاهرسازی بکنم، بیشتر دوست دارم بچه ها بُنیه شون محکم باشه با این زمینه ای که مادران و پدرانِ گرانقدرشون براشون به یادگار گذاشتن حداقل فردا حرفی برای گفتن داشته باشن... اصلا اظهارِ نگرانی نمی کنم از آیندشون هااااا، فردا پس فردا حضرتِ همایونی میاد توو خوابمون میگه بچه اصلا تو چیکاره ای که نگرانی من خودم میدونم دارم چیکار میکنم، خواهشا شما نگران نباش...

 پ.ن : همچنان به یه مسافرتِ حسابی احتیاج دارم، خیلی خسته ام... یا یه اتفاقِ خوب یا یه تغییرِ اساسی، هر چیزی که حالمو خوب کنه، یه حول حالنایِ عمقی

صرفا جهت اطلاع...

سلام
بچه هاکامپیوترِ عزیزم متاسفانه ترکید...
تمام مهندسان ازش قطع امید کردن، حالا چهار پنج ماه باید جونمون درآد تا بتونیم نو ش کنیم اونم با هزار قسط و وام و این چیزا [آیکونِ سفید کردن دندان ها]
یعنی عذا گرفتمااااا
ما هم که یک سر داریم و هزار سودا، مانده ایم چه گِلی بر سرمان بگیریم؟؟
الانم قاچاقی به کامپیوترِ داداش جان پاتک زدیم
پاشیم برویم که الان دستمان روو می شود (الکی فکر بد نکن خواهر من اجازه گرفتم ازش)
خلاصه همچنان دست به دعا باشید دوستان بلکه از این فراقِ جانگداز رهایی بیابیم

لیلا کوچولو...

بچه ها همه مشغولِ بازی بودن، منم داشتم کتابِ امیل رو می خوندم به جایی از اصولِ تربیتیش رسیده بودم که یادگیریش برام خیلی مهم بود چون با یکی از بچه ها مشکل داشتیم در اون زمینه، این کتاب خیلی خوب همه چی رو توضیح داده و موارد رو ذکر کرده فقط بدیش اینجاست که برای موردها مثال نزده آدم باید کلی فسفر بسوزونه تا بتونه حلِ معما کنه... خلاصه غرقِ نوشته ها بودیم و هرازگاهی هم سرمو بلند می کردم و زیرچشمی اعمالِ بچه ها رو از زیرِ چشم رد می کردم یا به قولی مواظبشون بودم...
همه مشغول بودن واسه خودشون اون وسط وسطا یکی حوصله اش سر رفته بود، واسه خودش هی داشت وول می خورد تا بتونه بیاد پیشِ من، آخه بهشون گفتم وقتی کسی کتاب می خونه یا مشغولِ کاریه نباید کنارش سر و صدا کرد، مثل کتابخونه که آدما میرن و اونجا بی سر و صدا فقط کتاب می خونن... اومد یکم نگا نگا کرد و رفت توو اتاق، بعد دیدم دوباره برگشت یواش گفت مامان برم کتاب از توو کتابخونه بردارم بیارم بخونم؟؟ گفتم بذار خودم بیام بهت بدم... (چون کتابا شماره گذاری شده و بچه ها بهمشون می زنن معمولا خودمون بهشون میدیم و خودمونم میذاریم سر جاشون) اومد کنارِ من نشست یواش یواش کتابو هی ورق میزد و از روو عکساش واسه خودش داستان سرهم میکرد، منم بیخیالِ کتابِ خودم شده بودم و یواشکی داشتم عکسای کتابو نگاه می کردم ببینم چی می خواد بسازه!!! وای که چقدر قشنگ و ماهرانه این کارو انجام می داد، گاهی زیرپوستی براش می خندیدم و شاید ته دلم بهش افتخارم میکردم که همیشه توو همه چی اوله... شاید ما توو دنیای کودکانه زندگی نمی کنیم، گاهی تصور من اینه که این بچه ها کودکانی بالغ هستن که جبر زمانه به این اندازه رشدشون داده... بعله!! با اینکه دیره اما معرفی می کنم، این بانوی کوچک لیلا کوچولوی خانه ی طوبی هست... کودکی شیرین سخن، جز اولین ها، بسیار منطقی و کودکی مسئول اما به شدت مغرور، گاهی حرف گوش نکن و مهمترین ویژگی که داره اینه که... استقلال در این بچه خلاصه میشه و من عاشقِ این مستقل بودنشم و به عنوانِ یک نیمچه مادر بهش افتخار می کنم و امیدوارم زمانه این ویژگی روو ازش نگیره!!!
کتاب که تموم شد دیگه کم کم داشت حوصله اش سر می رفت، هی بهونه های مختلف که مامان کتاب تموم شد چیکار کنم؟؟ مامان تشنمه، مامان گشنمه، مامان کی کارت تموم میشه؟؟ منم هرچی سرشو شیره میمالیدم که بره و سرشو با عروسکی چیزی مشغول کنه انگار فایده نداشت، انگار دلش می خواست بشینه و عین زنا باهام حرف بزنه... دید که دیگه بهونه فایده ای نداره یواش یواش شروع کرد به حرف زدن...
سوالِ اول : مامان؟! خانم معلمتون تا کجا درس داده؟؟
سوالِ دوم : مامان؟! تو دکتری؟؟
سوالِ سوم : مامان؟! چرا همیشه کتاب دسته؟؟ اینا چیه می نویسی؟؟
سوالِ چهارم : مامان؟! تو دختر داری؟؟
من در سوالِ چهارم : [آیکونِ چشم های قلمبه] ، [آیکونِ انجماد]
توو دلم گفتم بچه به چیه من میاد آخه دختر داشته باشم، باباشو نداریم چه برسه به دخترش... والااااااااا
سوالِ پنجم : کودکِ دلبندمان چون در سوالِ چهارم با پاسخ منفی روبه رو شد، دیگه سوالِ پنجمی نپرسید فقط با یه حالت خاصی بی هیچ مقدمه چینی برگشت گفت من امشب برات دعا می کنم یه دختر داشته باشی تا دیگه تنها نباشی...
من در یک آن منجمد شدم انگار زمان برای چند ثانیه ایستاد، این سوالو یکبارم از یکی اهالی خانه پرسیده بود اما نمی دونم از روو عادت گفت یا واقعا حرفی بود که باید ناخودآگاه از زبونِ این بچه میشنیدم، خلاصه هرچی بود بدجور خشکوندتم... بغلش کردم نشوندم روو پاهام و لُپ های کوچولوشو بوسیدم و تا چند دقیقه همینجوری هردو توو سکوت موندیم... حس عجیبی داشت حرفِ این بچه!!!

پ.ن : این نوشته قسمت کوچکی از یکی از داستان های ماجراهای من و خانه ی طوبی بود... امیدوارم واقعیت ها برامون دانشی بشن که دیگه نیازی به تجربه کردن نداشته باشیم، برخلافِ اون چیزی که می گن همه چیرو باید یک بار تجربه کرد، به نظر من خیلی چیزارو نباید تجربه کرد گاهی از زندگی دیگران هم میشه درسی بزرگ گرفت و موفق بود...

*** توو ادامه مطلب خواستم عکسای بچه هارو بذارم اما بلد نبودم سایز عکسارو کوچیک کنم به محض اینکه یاد بگیرم براتون میذارم

روزنوشت...

بازم مسافرتمون جور نشد، دلم یه مسافرتِ حسابی می خواد آقاااااااا!!!
از تعطیلاتِ پشتِ سرِ هم هیچ وقت خوشم نیومده، حتی توو محلمون هم پرنده پَر نمی زنه... خونه هم که سوت و کوره خدارو شکر، می خوام برم دَمِ دَرو یه آب و جارو کنم بوی خاک بپیچه بلکه حالمون خوب شد...
کامپیوترم هم پُکیده، دیگه باهام راه نمیاد... دیروز دیگه می خواستم از پنجره پرتش کنم بیرون، اصلا به هیچ صراطی مستقیم نبود، الانم نمی دونم دلش سوخته یا چی!؟؟ به هرحال یکم حالش خوبه!!
چند شبِ نمی دونم چرا فقط با فکرِ بچه ها می خوابم، همش کوچولوهارو توو خواب می بینم، همش جلو چشمم هستن... اون شب یکی از بچه ها اومد چِپید کنارم و خوابید، منم خواب بُرده بود صنم یه عکس ازمون گرفته، محشررررررر، حیف که بنا به دلایل امنیتی نمی تونم براتون بذارم وگرنه بسیار بسیار عکسِ دل انگیزی است، دل انگیزاااااااااا... این روزها هم بیشتر حوصلم می کشه باهاشون باشم، نمی دونم شاید وقتی پیشِ بچه هام از قالب خیلی از خستگی ها میام بیرون... اینم خاصیتِ دنیای کودکیِ دیگه، خوشحالم!!
امروزم برای چندمین بار به عنوانِ مدیر قلابی رفته بودیم و جایگزینِ مدیرِ عزیزتر از جانمان بودیم، که اگه مسئولینِ محترم بهزیستیِ خواستن ما را سوپرایز کنند و ناخوانده تشریف بیاورند، ما هم آنجا باشیم و سینه سپر کنیم و بگوییم مدیرمان مرخصی هستن، مِن بعد با ما طرف هستید، مشکلی هست داداش!!؟؟ [آیکونِ جوگیرانه]
"ماجراهای من و خانه ی طوبی " رو هم شروع کردم، هر شب میشینم و از شیطنت هاشون می نویسم... از اتفاقاتی که شاید اون لحظه معنایی ندارن چون خسته ام اما مرور کردنش گاهی دردناک و گاهی خنده دار میشه، بعد از این مدت بچه ها خیلی پیشرفت کردن یعنی من اصلا انتظارِ این همه بهبودی رو نداشتم، خیلی هم وابسته شدن به شرایط و اهلِ خونه دیگه هر کس میاد، نمی خواد بره!!!
یه خبر خوب هم شنیدم که از وقتی مامانم بهم گفته در پوستِ خودم نمی گنجم... یکم پرسه اش طولانیِ اگه خدا بخواد نتیجه اش آذر ماه معلوم میشه، برای یک نفر دعا کنید خدا دلشو شاد کنه!!؟؟
 

چیزنوشت...

** ادامه مطلب رمز داره، برای همه دوستان رمز رو فرستادم اگه برای کسی نرسیده بهم خبر بده براش می فرستم...

ادامه نوشته

مردانِ این دیار...

ادامه نوشته

خواهری در دنیای خیال...

  یه چند وقتیه دلم بدجوری خواهر می خواد... خواهری که می تونستم باهاش راحت باشم، تا می رسیدیم به هم از اتفاقاتی که برامون افتاده واسه هم تعریف می کردیم و ریز و درشتشو با کلی آب و تاب بهم می گفتیم و با هم می خندیدیم و باهمم گریه می کردیم...
می تونستیم باهم ساعت ها بریم بیرون، بدونِ اینکه خسته بشیم بِگردیم، خرید کنیم، خوش بگذرونیم... مسافرت های آخرِ هفته ای که با بچه ها می رفتیم و باهم برنامه ریزی می کردیم و می زدیم توو دَشت و دَمَن!!! آخ که چقد دلم خواست...
وقتی حوصلمون سر می رفت میشستیم خاطراتِ بچگیمونو مرور می کردیم و میزدیم زیرِ خنده،  سَرِ صبحی اون وقتایی که می زد به سرمون صدای آهنگو تا ته بلند می کردیم و روو تختمون
بالا پایین میپریدیم و صدای مامانو دَرمی آوردیم، بعضی وقتام صبحانمونو می آوردیم روی تختمون می خوردیم... وقتی می خواستیم بریم مهمونی یک شبانه روز پای کمد برای اینو نپوش اونو بپوش لنگر مینداختیم و تا نصفه شب بحث های جنجالی از مهمونی راه می انداختیم... خیلی وقتام سَرِ یه لباس یا کتاب یا پای کامپیوتر نشستن می زدیم توو سر و کله هم، موهای همدیگرو می کشیدیم و هی قهر می کردیم و آشتی می کردیم و از این خُل و چِل بازیا دیگه... نمی دونید وقتی تصورشو می کنم خیلی حالم خوب میشه آدم یه همچین خواهری داشته باشه که دنیاشون عین هم باشه وااااااای چی میشه!!!       

بعد از 22 سال این اولین باریه که اینجوری جای خالیِ یه خواهر روو احساس می کنم، همش ته دلم دوست داشتما اما این روزها بدجور هواییِ یه خواهرم...

***این روزها بدجور دلم خواهر می خواد، نمی دونم شایدم یه کپی از خودم می خوام...

پ.ن : البته باید بگم بنده عقده های خودم روو در دنیای واقعی با برادرانمان تخلیه می کنیم اما نه به عمق این چیزهایی که گفته شد، ولی خدا بده برکت نعمتِ بزرگی هستند برای خودشان...

پ.ن : ای کسانی که خواهر دارید و می خواهید به ما بگویید اشتباه نکن همچین تحفه ای هم نیستند، بهتر است نگویید!! چون خودمان جفت پا می آییم داخلِ شکمتان برای اینکه ما الان رفتیم توو حسِ خواهرانه...