خدا پرسید میخوری یا میبری؟
و من گرسنه پاسخ دادم میخورم!
چه میدانستم لذت ها را می برند، حسرتها را می خورند … ؟

زنده یاد حسین پناهی

قدر زن بودنت را بدان

تو زن شدی
نه برای درحسرت ماندن یک بوسه 
برای خلق بوسه ای از جنس آرامش
تو زن نشدی که
همخواب آدمهای بی خواب شوی
تو زن شدی که برای خواب کسی رویا شوی
تو زن نشدی که
در تنهاییت حسرت آغوشی عاشقانه را داشته باشی
زن شدی تا 
آغوشی در تنهایی عشقت باشی 
" قدر زن بودنت را بدان "

زن

زن که باشی... درباره ات قضاوت میکنند...

درباره لبخندت که بی ریا نثار هر احمقی کردی... 

درباره زیبایت که دست خودت نبوده و نیست...

درباره تارهای مویت که بی خیال از نگاه شک آلوده احمق ها از روسری بیرون ریخته اند...

تو نترس و "زن" بمان...

احمق ها زیادنند... 

نترس از تهمت های دیوانه های شهر...

که اگر بترسی رفته رفته "زن" مردنما میشوی...

و سرگردان و روانی میشوی در این دنیای روانگردان...

پس بذار بگویند هرچه میخواهند بگویند...

وقــتی دست فــشردیــم

و قـــول دادیـــم …

فقــــط ،دست ِ تــو مـردانـه بــود!

و … قـــــول ِ من !!

چگونه تکه تکه های سهمم از تو را
کنار هم بگذارم؟
چگونه بسازمت؟

آدم هـــــــا... فـرامـوش نـــمیکــــنند ... !! ...
فــــــــقط ...
دیـــگر ســـــــــــــــــــــاکت میشـوند ...
هـمین....!

قـــدم نزن
این جـــا…
این شعـــر ها ، آن قدر بارانی اند
که می ترســم تمام لحظه هایتـــ خیس شوند…!

آنها که گفته اند :
"دوری و دوستی"
یا طعم دوستی نچشیده اند ،
یا درد دوری نکشیده اند ...

از " شانه ام " پرید ...

بر شانه ای دیگر نشست ...

نگرفتمش .............!!!!!

چون " بالش " می شکست ...

وقتی به کسی " حســـــادت " میکنی...

نا خودآگاه برتری ِ او را نسبت به خودت پذیرفته ایی!!! 

حســـــــــــــادت .... 

درد بی درمانیست که مبتلا به آن حتی اگر به فلک هم برود ،

از شٌر ِ آن در امان نیست .....

ازدست دادن کسی که دوستش داریم خیلی دشواراست.

اما اکنون به این نتیجه رسیده ام که کسی کسی را از دست نمیدهد؛ 

زیرا‎ ‎مالک آن نیست ، 

و‎ ‎این یعنی آزادی ،

داشتن بهترینهای دنیا بدون آنکه صاحبشان باشی ...

ز چشمت اگر چه دورم هنوز

پر از اوج و عشق و غرورم هنوز 

اگر غصه بارید از ماه و سال

به یاد گذشته صبورم هنوز 

شکستند اگر قاب یاد مرا

دل شیشه دارم بلورم هنوز 

سفر چاره دردهایم نشد

پر از فکر راه عبورم هنوز 

ستاره شدن کار سختی نیست

گرشتم ولی غرق نورم هنوز 

پر از خاطرات قشنگ توام

پر از یاد و شوق و مرورم هنوز 

ترا گم نکردم خودت گم شدی

من شیفته با تو جورم هنوز 

قبول است عمر خوشی ها کم است

ولی با توام پس صبورم هنوز

ویولونیست در متروی تهران

یکی از صبح‌های سرد دی ماه سال1390 ، مردی در متروی تهران، ویولن می نواخت. 
او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند.
بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود.
۴ دقیقه بعد: ویولونیست، نخستین پولش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.
۵ دقیقه بعد: مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.
۱۰ دقیقه بعد: پسربچه سه‌ساله‌ای که در حالی که مادرش با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید. 
چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند. 
۴۵ دقیقه بعد: نوازنده بی‌توقف می‌نواخت. 
تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند. 
بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند. 
ویولینست، در مجموع 14500 تومان کاسب شد. 
یک ساعت بعد: مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد. 
هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد. 
بله. هیچ کس این نوازنده را نمی‌شناخت و نمی‌دانست که او «سَیّد محمّد شریفی» است، یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های دنیا. 
او یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولن‌اش که ۳۵ میلیون تومان می‌ارزید، نواخته بود. 
تنها دو روز قبل، سَیّد محمّد شریفی در برج میلاد کنسترتی داشت که قیمت هر بلیط ورودی‌اش 100 هزار تومان بود. 
این یک داستان واقعی است. 
روزنامۀ همشهری در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که سَیّد محمّد شریفی به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد. 
سؤالاتی که بعد از خواندن این حکایت در ذهن ایجاد می‌شوند: در طول زندگی خود چقدر زیبایی در اطرافمان بوده که از دیدن آنها غافل شده ایم و حال به جز خاطره ای بسیار کمرنگ چیزی از آن نداریم؟ 
به زیبایی هایی که مجبور به پرداخت هزینه برای آن ها نبوده ایم چقدر اهمیت داده ایم؟ 
در تشخیص زیبایی های اطرافمان چقدر استقلال نظر داریم؟ 
تبلیغ زیبایی ها چقدر در تشخیص واقعی زیبایی توسط خودمان تاثیر گذار بوده؟ ( به عبارت دیگر آیا زیبایی را خودمان تشخیص میدهیم یا هیجان تبلیغات و قیمت آن؟؟؟!!! )
و نتیجه‌ای که از این داستان گرفته می‌شود: اگر ما یک لحظه وقت برای ایستادن و گوش فرا دادن به یکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا که در حال نواختن یکی از بهترین موسیقی‌های نوشته شده با یکی از بهترین سازهای دنیاست، نداریم،  
پس: از چند چیز خوب دیگر در زندگی‌مان غفلت کرده ایم؟

هیچ تقصیر کسی نیست اگر رنجوریم...
روشنی هست...
خدا هست...
ولی ما کوریم!



خواب هایم بوی تن تو را می دهد!

نکند…

آن دورتر ها…

نیمه شب…

در آغوشم میگیری…!

داستان کوتاه عشق

” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست.

لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد .

او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت،

دختری با یک گل سرخ .

از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.

از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود.

اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد.

دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت.

در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” .

با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد .

روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.

در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند .

هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

”جان” درخواست عکس کردولی با مخالفت ”میس هالیس” روبه رو شد.

به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد .

ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک .

هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .

بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که

قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود .

ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :

” زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندام!

موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود،

چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود،

و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد!

من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد .

اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد.

اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ ”

بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم .

تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود .

اندکی چاق بود و مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند.

دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام .

از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند.

و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوتم می کرد .

او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید،

وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید .

دیگر به خود تردید راه ندادم .

کتاب جلدچرمی آبی رنگی دردست داشتم که درواقع نشان معرفی من به حساب می آمد.

از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.

اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود.

دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم .

با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .

من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید .

از ملاقات شما بسیار خوشحالم .

ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟

چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد.

و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم!

ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت.

از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که:

او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست .

او گفت که این فقط یک امتحان است !

سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا شب منتظری

همه جا می نگری!

گاه با ماه سخن می گویی!

گاه با رهگذران خبر گمشده ای می جویی!

راستی گمشده ات کیست؟

کجاست؟

صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست؟

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟!