:)
شادمانیِ بزرگ
چشم به راهِ شماست
😊
سید علی صالحی
░░▒▓███►♥اینجـــ ـــا ... پای "دلــــــ♥ـــــی" در میان است ♥◄███▓▒░░
آی عشق! آی عشق!
همه
لرزش دست و دلم از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
آی عشق! آی عشق!
چهره آبی ات پیدا نیست
و خنکای مرحمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
آی عشق! آی عشق!
چهره سرخ ات پیدا نیست
غبار تیره ی تسکینی
بر حضور وهن
دنج رهایی
بر گریز حضور
سیاهی بر آرامش آبی
و سبزه برگچه بر ارغوان
آی عشق! آی عشق!
رنگ آشنایت
پیدا نیست!
احمد شاملو
از: ابراهیم در آتش
واژه تسلیت آنقدر با گوشهایمان این روزها آشنا شده که گاهی فراموش میکنیم باید بر زبان جاری اش کنیم
دلی را تسلی میدهیم آنگاه که جر خدا یاری ندارد
دستانمان آنقدر از شما دور است که جز دعا و کمکهای ناچیزمان چیزی برایتان نداریم
آن را آغشته به تسلیتهایمان میکنیم هر چند خوب میدانیم مرهمی ست ناچیز بر زخم دلهایتان
شرایط سخت است و دشوار...
تا حال نه درکش کردیم نه فهمیدیمش
دو شب پیش که ما قران به سر میگذاشتیم شما به خاک بر سر میگذاشتید
و این تقاص کدامین دل شکسته است نمیدانیم
دستانتان را به گرمی میفشاریم و بر چشم میگذاریم
غیور مردانی زیر آواری جا مانده اند که روزی برای حفظش جان در کف گذاشتند
میبوسیم این دستانی که آغشته به خاک و خون است
انگاه که دلتان لرزید و جز خدا پناهی نداشتید بیاد آورید دستان خالیمان را
گر چه دستمان به شما نمیرسد
ما نیز در غم از دست دادن عزیزانتان سیه پوشیم
تا امروز سیه پوش مولائی بودیم که شبانه به خرابه ها سر میزد
از امروز سیاه بر تن میکنیم به پاس هم قدمی"مولایمان علی"
ما را ببخشید که جز تسلیت چیزی در دست نداریم
ما را درغم عزیزانتان شریک بدانید...
از چه لرزیدی زمین؟؟؟!!! به کدام گناه صورت مادر اشک شد و
صورت کودک تباه؟؟؟!!!!
وزن بی پناهیشان آنقدر زیاد بود که تاب نیاوردی؟؟؟؟؟
از چه لرزیدی که قلب ایران اینگونه میسوزد؟؟!!!!
از چه لرزیدی .....؟؟؟!!!!
تنـــی که لرزیـــد...دلــی را لرزاند...
امشـــب برای آرامــش هموطنان زلزله زده آذربایجانی دعـا کنید...
تسلیت میگم به هموطن های آذری . . .
تسلیت به مردم ایران برای از دست دادن هموطنانمان در آذربایجان...
امروز از بینمون رفتی
روز خ بدی بود
ای کاش هیچ وقت این اتفاق نمیفتاد
درهرصورت ک افتاد و کسی نتونست جلوشو بگیره
همه ما دوست داریم
برامون دعا کن
دعا کن تا هستیم قدر همو بدونیم
ن اینک بعد از رفتنا ب کارای نکرده فک کنیم
دوست داریم
و ب یادت خواهیم موند
تو جاودانه ای واسه همیشه
تو قلب تک تک ما
ای کاش هیچوقت امروز نمی اومد
ای کاش هیچوقت بهم نمیگفتن حدیث رفت...واسه همیشه...
شبانه
مرا
تو
بي سببي
نيستي
.به راستي
صلت کدام قصيده اي
اي غزل؟
ستاره باران جواب کدام سلامي
به آفتاب
از دريچه ي تاريک؟
کلام از نگاه تو شکل مي بندد
.خوشا نظربازيا که تو آغاز مي کني
!□
پس پُشت مردمکان ات
فرياد کدام زنداني ست
که آزادي را
به لبان برآماسيده
گُل سرخي پرتاب مي کند؟
-ورنه
اين ستاره بازي
حاشا
چيزي بده کار آفتاب نيست
.□
نگاه از صداي تو ايمن مي شود
.چه مومنانه نام مرا آواز مي کني
!□
و دل ات
کبوتر آشتي ست،
در خون تپيده
به بام تلخ
.با اين همه
چه بالا
چه بلند
پرواز مي کني
!احمد شاملو ابراهيم در آتش فروردين ١٣۵١
امروز وبم یک ساله میشه
حوصله تولد و اینجور چیزا رو ندارم فقط میخواستم بهتون بگم از اینکه یک سال در کنار شما بودم خوشحالم!
از اینکه دوستایی مثل شماها دارم و تا الان در کنارم بودین خوشحالم و وجود تک تکتون برام خیلی خیلی با ارزشه!
بهترینها رو براتون آرزو میکنم!
دوستون دارم
بوس بوس
کم هستم!
ببخشید که به وبتون نمیام!
دلت را محکم بچسب رفیق
آدمها
آنقدر انصاف ندارند
که
زیر پایت را خالی نکنند!
مُهم نیست دوستم دارے یا نَـﮧ
مُهم ایـטּ استـــ کِـﮧ مـَـטּ هَــستـــَم ؛
عـِشق هـَست وَ هَواے اِحساسَــم هَنــوز آبے ست . .
نیستم
امتحاناته
تا بعد
دوستون دارم
برام دعا کنید
و قصه های غربت مرا مرور می کنی
حضور می کنی در این دل همیشه منتظر
در این همیشه منتظر چه خوش حضور می کنی
سبد سبد ترانۀ غزل برای چشم تو
در آن زمان که در خیال من خطور می کنی
تو آن همیشه ای که در بهار سبز عاشقی
به زمهریر سرد دی چنین عبور می کنی
منم که قیس عامری تو لیلی خیال من
که در قبیلۀ دلم شبی ظهور می کنی
تو مُهر مِهر قلب من و مهربان ترین من
که سایه روشنای من تو غرق نور می کنی
چه سان بگویمت که باورم کنی به عاشقی
تو آن هماره ای که در دلم حضور می کنی
شعر ترانه ی غزل سروده ی استاد علــــــــی فلسفــــــــی از کتاب قبیـــــله های غزل
تواد غزال جون مبارک!دوست دارم
اولین پست سال جدید
برام خیلی دعا کنید یه امتحان در یش دارم که قبل از اون نمیتونم زیاد نت بیام
دوستون دارم
تو بارونی ...
کسی به بارون عادت نمیکنه ،
هر وقت بیاد دوست داشتنیه ...
ببار بر عطشم ای همیشه بــارانــــی
که راز تشنگی ام را فقط تو میدانی
هجوم زخمی یک بغض سینه ام را سوخت
کجاســت یـاری آن چشـــم های بــارانـــی
پر است دفتر شعرم از انعکاس ســکوت
چــکاوک دلــــم امـشـب چرا نمی خوانــی
کنار پنجره های ســـکوت می خشـکیم
درست مثل نـــگاه غریـــب زندانـــی
تو مثل آیۀ عشـــقی میان سورۀ نــور
برای حجم غزل های ناب عرفانــــی
دلت به نی لبکی خاک خورده می ماند
در آرزوی نفس های گـــرم چوپانــــی
قســم به آیینه ها ای مسافر دلـــتنگ
تو در همیشۀ تــاریخ زنده می مانــی
شعر غــــزل ناب عرفانــــی سروده ی استاد علــــــــی فلسفــــــــی از کتاب قبیـــــله های غزل
قداست ایران،بلندى دماوند
اصالت نوروز ،قدرت آرش، شرافت کاوه
غیرت بابک،نجابت مازیار،زیبایى شیرین،عشق فرهاد
شکوه جمشید،عمر پرسپولیس ،منش کوروش ، پندارنیک ، گفتارنیک
کردارنیک را از اهوراى پاک برایتان دراین نوروز سفید آرزو میکنم
نوروز ۹۱ مبارک...
تولدت مبـــــــــــــارک عمو خسروی ایران
هفتم فروردین
سالروز تولد خسرو شکیبایی
روحش سبــــــــــــز ...
قبیله های غزل
تو کیســــتی که در این انــــزوای عـــریانی
تمام هســـــتی من را به خویش می خوانی
تو کیســــتی که در آیینِۀ شکستــــۀ دل
به شکل پیچک امید و عشـــق می مانی
تو قاف قافیه های غریب من هستی
بگو که هــدهــد دل را زخــود نمی رانی
سبد سبد غــــزل عاشقانه نذرت باد
اگر به غربت من بوی عشــق افشانی
سکوت،سایه و تصویر گنگ تنهــــایی
تو از تمامی این واژه ها چه میدانی
عزیز مصــر دلم، یوسف همیشه بهار
مباد آنکه دلـــم را به غــــم برنجـانی
غـــزال وحشی دشت قبیله های غــزل
چــــرا برای دل من غــــــزل نمی خوانی
شعر قبیله های غزل سروده ی استاد علــــــــی فلسفــــــــی از کتاب قبیـــــله های غزل
۲۹ بهمن روز عشق ایرانی رو به جای ولنتاین جشن بگیریم!
کمتر کسی است که بداند در ایران باستان، نه چون رومیان از سه قرن پس از میلاد، که از بیست قرن پیش از میلاد، روزی موسوم به روز عشق بوده است!
امروز روز سپاسگذاری از خداوند است،زیرا که عشق را آفرید تا یادمان باشدکسی هست برای عاشق بودن تا با تمام وجود به او بگوییم:
عشق من روزت مبارک
♥ بوسه بر خاک پاک آريا ............ بوسه بر دست ايرانيان ♥
مامانبزرگم فوت کرده!چند روز شاید نباشم یا کم بیام!بدرود!
دستـﭞ را بـﮧ مـن بـده
نـتـرس بـا هـمـ خـواهـیـمـ پـریـد
حـضـور و حـیـاﭞ و حـوصلــﮧ ﮮ مـن از تـو
درد و بـلا و بـﮯ ڪـسـﮯ هـاﮮ تـو از مـن . . .
سـیـد عـلـﮯ صـالـحـﮯ
دستت را به من بده تا از آتش بگذریم آنان که سوختند همه تنها بودند...چهارشنبه سوری مبارک
چهارشنبه سوری ,
شبی بود و گذشت ...
ماندم با ,
آتش بازیه مدام چشمانت
چه کنم ؟؟؟
بــارانــــ!
دلم گــرفته تر از لحظه های بارانی است
ومتن خیس غزل هم هوای بارانی است
به چشم بسته بگوییـــدچتـر غـــــم واکن
که در حـــوالی دل رد پای بارانی است
دوباره نعره بزن آســــمان دوباره ببــــار
هوای ابری چشــمم هوای بارانی است
چــه روزگار غریبــــی,من و گلایـــه و اشک
خدای غربت من هم خدای بارانی است
دلــم برای یــوسفم اینجا گرفته کاری کن
که قحط مصــر دلـم,ماجــرای بارانی است
مرا به سعی دو چشمان اشک مهمان کن
کجای مـــروه چنین باصفــای بارانی است
پس ازتو ناحیه ی چشم های من ابری است
و سـرزمین دلـــم ,استــــــوای بارانی است
بیا به لحظه ی تنهایی ام سرک کش,عشــــق
دلـــــم گرفته تر از لـــحظه های بارانی است
عــــــلی فلسفی(کتاب غزلی برای باران)
سلام دوس جونیام!مرسی ازهمه دوستایی که لطف کردن و تولدمو تبریک گفتن!خیلی دوستون دارم!
بُغـض ِ این روزهایـم ، آسمـانی می خواهـد به وسعـت ِ دستان ِ تـو ، بـــرای ِ "باریدن" ...
کلمه ها را گم کرده ام . . .دارم با سکوت جمله می سازم!
۲۴ آذر:تولد گلی جونمه!عاشقشم!اگه دوســـ داشتین برین ادامه...
شب یلدای من آغاز شد....
نه سرخی انار
نه لبخند پسته
نه شیرینی هندوانه.....
بی" تــــــــــــو " یلدا زجر آور ترین شب دنیاست
بی من یلدایت مبارک
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
آخر پاییز شد ، همه دم می زنند از شمردن جوجه ها !!
روی تختت امشب ،
بشمار ، تعداد دل هایی را که به دست آوردی ...
بشمار ،تعداد لبخند هایی که بر لب دوستانت نشاندی ...
بشمار ، تعداد اشک هایی که از سر شوق و غم ریختی ...
فصل زردی بود ، تو چقدر سبز بودی ؟!
جوجه ها را بعدا با هم میشماریم ...
با مني و ديده ات بسوي غير
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوي غير
غرق غم دلم بسينه مي طپد
با تو بي قرار و بي تو بي قرار
واي از آن دمي كه بي خبر زمن
بركشي تو رخت خويش ازين ديار
سايه توام بهر كجا روي
سر نهاده ام به زير پاي تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا كه بر گزينمش بجاي تو
شادي و غم مني بحيرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشيم كه بي خبر ز خويش
گشته ام اسير جذبه هاي ماه
گفتي از تو بگسلم ... دريغ و درد
رشته وفا مگر گسستني است؟
بگسلم ز خويش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شكستني است؟
ديدمت شبي بخواب و سرخوشم
وه ... مگر بخواب ها به بينمت
غنچه نيستي كه مست اشتياق
خيزم وز شاخه ها بچينمت
شعله مي كشد به ظلمت شبم
آتش كبود ديدگان تو
ره مبند ... بلكه ره برم بشوق.
در سراچه غم نهان تو
فروغ فرخزاد
۲-آذر-۱۳۹۰
زادروز جلال ال احمد رو بهتون تبریک میگم!
موفق باشید!:X
دوستون دارم!
برلبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجه ی دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش کنید
پر کن این پیمانه را ای هم نفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور می
باز گویم قصه افسون او
رنگ چشمش را چه می پرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد
آتشی کز دیدگانش سر کشید
این دل دیوانه را دربند کرد
از لبانش کی نشان دارم به جان
جز شرار بوسه های دلنشین
بر تنم کی مانده است یادگار
جز فشار بازوان آهنین
من چه می دانم سر انگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من
آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسمانم گرفت
گم شدم در پهنه صحرای عشق
در شبی چون چهره بختم سیاه
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه
مست بودم ، مست عشق و مست ناز
مردی آمد قلب سنگم را ربود
بس که رنجم داد و لذت دادمش
ترک او کرد چه می دانم که بود
مستیم از سر پرید ای همنفس
بار دیگر پرکن این پیمانه را
خون بده خون دل آن خودپرست
تا به پایان آرم این افسانه را
فروغ فرخزاد
از نگــــاهت تــــا دلــــم
رنــــگین کمــــان گــــل مـی کـــند
بــــا تـــو بـــایـــد
مثــــل بــــاران حـــرف زد
از دل افروز ترين روز جهان،
خاطره اي با من هست.
به شما ارزاني :
سحري بود و هنوز،
گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .
گل ياس،
عشق در جان هوا ريخته بود .
من به ديدار سحر مي رفتم
نفسم با نفس ياس درآميخته بود .
***
مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !
بسراي اي دل شيدا، بسراي .
اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !
تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !
آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،
روح درجسم جهان ريخته اند،
شور و شوق تو برانگيخته اند،
تو هم اي مرغك تنها، بسراي !
همه درهاي رهائي بسته ست،
تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !
بسراي ... ))
من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم !
***
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ هاي گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها مي شد باز .
غنچه ها مي رسد باز،
باغ هاي گل سرخ،
باغ هاي گل سرخ،
يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست !
چون گل افشاني لبخند تو،
در لحظه شيرين شكفتن !
خورشيد !
چه فروغي به جهان مي بخشيد !
چه شكوهي ... !
همه عالم به تماشا برخاست !
من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم !
***
دو كبوتر در اوج،
بال در بال گذر مي كردند .
دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند .
مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...
چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه اي مي پرورد،
- هديه اي مي آورد -
برگ هايش كم كم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !
با شكوفائي خورشيد و ،
گل افشاني لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبي و مهر،
خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !
***
اين گل سرخ من است !
دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،
كه بري خانه دشمن !
كه فشاني بر دوست !
راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !
در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشيد،
روح خواهد بخشيد . »
تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !
اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،
نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !
« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسيار بگو !
فریدون مشیری
سلام دوست جونیام
خوبین؟دلم براتون تنگولیده بود!
همه شب با دلم کسي مي گويد
«سخت آشفته اي زديدارش
صبحدم با ستارگان سپيد
مي رود، مي رود، نگهدارش»
من به بوي تو رفته از دنيا
بي خبر از فريب فرداها
روي مژگان نازکم مي ريخت
چشمهاي تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهاي تو داغ
گيسويم در تنفس تو رها
مي شکفتم ز عشق و مي گفتم
«هر که دلداده شد به دلدارش
ننشيند به قصد آزارش
برود، چشم من به دنبالش
برود، عشق من نگهدارش»
آه، اکنون تو رفته اي و غروب
سايه مي گسترد به سينهء راه
نرم نرمک خداي تيرهء غم
مي نهد پا به معبد نگهم
مي نويسد به روي هر ديوار
آيه هائي همه سياه سياه
«فروغ فرخزاد»
كاش بر ساحل رودي خاموش
عطر مرموز گياهي بودم
چو بر آنجا گذرت مي افتاد
بسراپاي تو لب مي سودم
كاش چون ناي شبان مي خواندم
بنواي دل ديوانه تو
خفته بر هودج مواج نسيم
مي گذشتم ز در خانه تو
...
كاش چون ياد دل انگيز زني
مي خزيدم به دلت پر تشويش
ناگهان چشم ترا مي ديدم
خيره بر جلوه زيبائي خويش
كاش در بستر تنهائي تو
پيكرم شمع گنه مي افروخت
ريشه زهد تو و حسرت من
زين گنه كاري شيرين مي سوخت
كاش از شاخه سرسبز حيات
گل اندوه مرا مي چيدي
كاش در شعر من اي مايه عمر
شعله راز مرا مي ديدي
فروغ فرخزاد
رزا با بغض نوشت: سلام
خوبین؟دلم یه کوچولو گرفته!!!
به شانه ام میزنی که تنهائیم را تکانده باشی. به چه دل خوش کرده ای؟ تکاندن برف از شانه هایه آدم برفی؟
شعرو عوض کردم!!!!
قبلیو میذارم تو ادامه مطلب!!!
خفته بوديم و شعاع آفتاب
بر سراپامان بنرمي مي خزيد
روي كاشي هاي ايوان دست نور
سايه هامان را شتابان مي كشيد
موج رنگين افق پايان نداشت
آسمان از عطر روز آكنده بود
گرد ما گوئي حرير ابرها
پرده اي نيلوفري افكنده بود
«دوستت دارم» خموش و خسته جان
باز هم لغزيد بر لب هاي من
ليك گوئي در سكوت نيمروز
گم شد از بي حاصلي آواي من
ناله كردم: آفتاب ... اي آفتاب
بر گل خشكيده اي ديگر متاب
تشنه لب بوديم و او ما را فريفت
در كوير زندگاني چون سراب
در خطوط چهره اش ناگه خزيد
سايه هاي حسرت پنهان او
چنگ زد خورشيد بر گيسوي من
آسمان لغزيد در چشمان او
آه ... كاش آن لحظه پاياني نداشت
در غم هم محو و رسوا مي شديم
كاش با خورشيد مي آميختيم
كاش همرنگ افق ها مي شديم
فروغ فرخزاد
شدم موضوع نقاشی
که شاید یاد من باشی
شوی شاگرد نقاشی
و....
به روی بوم عمر من
زدی نقشی
ز بی نقشی
گهی بر غم کشیدی
من شدم خوشحال
که شاید تو درختی
تا فرود آیم به دستانت
ولی دیدم که خورشیدی
ز گرمایت شدم بی حال و بعد از مدتی اندک
شدم بی تاب
مرا دریاب
ورق را پاره کردم دور ریختم
...........
بروی صفحه ای دیگر
شدی کوهی
شدم کاهی
که من اندر تو ناپیدا و شاید هیچ
شدم غمگین
کمی پر رنگترم کردی
شدم چوبی
تو هم کوهی
چنانچه پیش از آن بودی
شدم خوشحال
مرا برد ناگهان سیلی
شدم مجنون بی لیلی
و شاید هم شدم فرهاد
زدم فریاد
زدم فریاد و همراهش زدم تیشه
به روی بوم نقاشی
ورق را پاره کردم دور ریختم
..............
به روی صفحه ای دیگر
شدم قلبی
تو هم تیری
میان سینه ام رفتی
مرا کردی دو تکه
ز عشقت خرد کردی
ورق را پاره کردم دور ریختم
............
به روی صفحه آخر
شدم شبنم
که من آهسته و نم نم
چکیدم من ز برگ تو
که لایق تر ز این جمله
برایت نیست تصویری
رزا: سلام!
خیلی گشتم ولی متاسفانه اسم شاعرش رو پیدا نکردم!
زیر خاکستر ذهنم باقی ست
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
یادگاری است زعشقی سوزان
که بود گرم و فروزنده هنوز
عشقی آن گونه که بنیان مرا
سوخت از ریشه وخاکستر کرد
غرق در حیرتم از این که چرا
مانده ام زنده هنوز؟
گاهگاهی که دلم می گیرد
پیش خود می گویم
ان که جانم را سوخت
یاد می ارد از این بنده هنوز؟
سخت جانی را بین
که نمردم از هجر
مرگ صد بار به از
بی تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مرد
چون نمردم،هستم
پیش چشمان تو شرمنده هنوز
گرچه از فرط غرور
اشکم از دیده نریخت
بعد تو لیک پس از آن همه سال
کس ندیده به لبم خنده هنوز
گفته بودند که
از دل برود یار چو از دیده برفت
سال ها هست که از دیدۀ من رفتی،لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
دفتر عمر مرا
دست ایام ورق ها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردی وبا دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
«آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش»
گر که گورم بشکافند عیان می بینند
زیر خاکستر جسمم باقی است
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
حمید مصدق
به رود زمزمه گر گوش گن
-که می خواند
سرود رفتن و رفتن
و بر نگشتن ها
دل من دیر زمانی است که می پندارد : « دوستی » نیز گلی است ؛ مثل نیلوفر و ناز ، ساقه ترد ظریفی دارد . بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد جان این ساقه نازک را - دانسته- بیازارد ! در زمینی که ضمیر من و توست ، از نخستین دیدار ، هر سخن ، هر رفتار ، دانه هایی است که می افشانیم . برگ و باری است که می رویانیم آب و خورشید و نسیمش « مهر » است گر بدانگونه که بایست به بار آید ، زندگی را به دلانگیزترین چهره بیاراید . آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ، که تمنای وجودت همه او باشد و بس . بینیازت سازد ، از همه چیز و همه کس . زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست . در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ، عطر جانپرور عشق گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز دانه ها را باید از نو کاشت . آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان خرج می باید کرد . رنج می باید برد . دوست می باید داشت ! با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد با سلامی که در آن نور ببارد لبخند دست یکدیگر را بفشاریم به مهر جام دل هامان را مالامال از یاری ، غمخواری بسپاریم به هم بسراییم به آواز بلند : - شادی روی تو ! ای دیده به دیدار تو شاد باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست تازه ، عطر افشان گلباران باد . |
|
باتو، دریا با من مهربانی می کند
باتو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند
باتو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
باتو، من با بهار می رویم
باتو، من در عطر یاس ها پخش می شوم
باتو، من در شیره ی هر نبات میجوشم
باتو، من در هر شکوفه می شکفم
باتو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم، در حلقوم مرغان عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها می خندم، در نای جویباران زمزمه می کنم
باتو، من در روح طبیعت پنهانم
باتو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
باتو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند.
بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند
بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو، من با بهار می میرم
بی تو، من در عطر یاس ها می گریم
بی تو، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم.
بی تو، من با هر برگ پائیزی می افتم
بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم
بی تو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، درتنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمرده ی پامال زمستانم.
درختان هر کدام خاطره ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ وپ رکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامی نه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من ، شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک ، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من اند.
:: دکتر علی شریعتی ::
پر می شوم ، پر میشوم ، پر می شوم ، پر می شوم….
و که می داند که پر شدن یعنی چه ؟
پر شدن یک انسان خالی یعنی چه؟
بارش بارانی تندر آسا ، صاعقه زن ، با قطره های سرد و درشت بر کشتزاری تشنه ، زرد و خشک که در کویری سوخته و ساکت عمری در انتظار باران سر به آسمان برداشته است،
چه حادثه ای است؟
که می داند؟
که می داند ؟ که می داند؟
من می دانم مهراوه !
من می دانم ای باران تند بهاری !
ای ابر باران خیز اسفندی که دامن پر از بهارت را ناگاه بر سرم افشاندی !
ای ابر سفید سبکبال اسفندی که ندانستم از کدامین افق آمدی؟
از کدامین دریا به نیروی آفتاب دوست داشتن بر خواستی
و بر بالای سرم چتر سپید مهر افراشتی
و با ناز انگشتان بارانت آن تک درخت خشک بی برگ و باری که از قلب تافته ی کویری ساکت و سوخته قامت کشیده بود و سر به دوزخ برداشته بود باغش کردی
و در همه ی جنگل های زمین طاق!
من میدانم مهراوه ی من ! من و…. تو نمی دانی و تو نمی توانی دانست
که تو گل نازی که در گلخانه رو ئیده ای
و من می دانم که در طوفان روئیده ام
که سیلی ها خورده ام از باد و تبر ها خورده ام از هیزم شکنان ،
که روئیده کویرم و تنها و تنهای تنها…..
و در ثروت فقر غنی گشتم …
و از چشمه ی ایمان سیراب شدم …
و در هوای دوست داشتن ، دم زدم …
و در آرزوی آزادی سر بر داشتم …
و در بالای غرور ، قامت کشیدم …
و از دانش ، طعامم دادند …
و از شعر، شرابم نوشاندند …
و از مهر ، نوازشم کردند …
و ” حقیقت ” دینم شد و راهِ رفتنم …
و ” خیر ” حیاتم شد و کارِ ماندنم …
و ” زیبایی” عشقم شد و بهانه ی زیستنم …
شب تاريك و « بيم موج » و گردابي چنين هائل
كجا دانند حال ما « سبكباران ساحل ها »
((حافظ ))
***
در آن شب تاريك وآن گرداب هول انگيز،
حافظ را
تشويش توفان بود و « بيم موج » دريا بود !
ما، اينك از اعماق آن گرداب،
از ژرفاي آن غرقاب،
چنگال توفان بر گلو،
هر دم نهنگي روبرو،
هر لحظه در چاهي فرو،
تن پاره پاره، نيمه جان، در موج ها آويخته،
در چنبر اين هشت پايان دغل، خون از سراپا ريخته،
***
صد كوه موج از سر گذشته، سخت سر كشته،
با ماتم اين كشتي بي ناخداي بخت برگشته،
هر چند، اميد رهائي مرده در دل ها؛
سر مي دهيم اين آخرين فرياد درد آلود را :
- (( ... آه، اي سبكباران ساحل ها ... ! ))
رزا با گریه نوشت: دلم میخواد نباشم تا این همه سختی رو نبینم!!!
برام دعا کنید!
لب دريا، نسيم و آب و آهنگ،
شكسته ناله هاي موج بر سنگ.
مگر دريا دلي داند كه ما را،
چه توفان ها ست در اين سينه تنگ !
***
تب و تابي ست در موسيقي آب
كجا پنهان شده ست اين روح بي تاب
فرازش، شوق هستي، شور پرواز،
فرودش : غم؛ سكوتش : مرگ ومرداب !
***
سپردم سينه را بر سينه كوه
غريق بهت جنگل هاي انبوه
غروب بيشه زارانم در افكند
به جنگل هاي بي پايان اندوه !
***
لب دريا، گل خورشيد پرپر !
به هر موجي، پري خونين شناور !
به كام خويش پيچاندند و بردند،
مرا گرداب هاي سرد باور !
***
بخوان، اي مرغ مست بيشه دور،
كه ريزد از صدايت شادي و نور،
قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !
***
لب دريا، غريو موج و كولاك،
فرو پيچده شب در باد نمناك،
نگاه ماه، در آن ابر تاريك؛
نگاه ماهي افتاده بر خاك !
***
پريشان است امشب خاطر آب،
چه راهي مي زند آن روح بي تاب !
« سبكباران ساحل ها » چه دانند،
«شب تاريك و بيم موج و گرداب » !
***
لب دريا، شب از هنگامه لبريز،
خروش موج ها: پرهيز ... پرهيز ... ،
در آن توفان كه صد فرياد گم شد؛
چه بر مي آيد از واي شباويز ؟!
***
چراغي دور، در ساحل شكفته
من و دريا، دو همراز نخفته !
همه شب، گفت دريا قصه با ماه
دريغا حرف من، حرف نگفته !
با اميدي گرم و شادي بخش
با نگاهي مست و رؤيائي
دخترك افسانه مي خواند
نيمه شب در كنج تنهائي:
بي گمان روزي ز راهي دور
مي رسد شهزاده اي مغرور
مي خورد بر سنگفرش كوچه هاي شهر
ضربه سم ستور بادپيمايش
مي درخشد شعله خورشيد
بر فراز تاج زيبايش
تار و پود جامه اش از زر
سينه اش پنهان به زير رشته هائي از در و گوهر
مي كشاند هر زمان همراه خود سوئي
باد ... پرهاي كلاهش را
يا بر آن پيشاني روشن
حلقه موي سياهش را
مردمان در گوش هم آهسته مي گويند،
«آه . . . او با اين غرور و شوكت و نيرو»
«در جهان يكتاست»
«بي گمان شهزاده اي والاست»
دختران سر مي كشند از پشت روزن ها
گونه هاشان آتشين از شرم اين ديدار
سينه ها لرزان و پرغوغا
در طپش از شوق يك پندار
«شايد او خواهان من باشد.»
ليك گوئي ديده شهزاده زيبا
ديده مشتاق آنان را نمي بيند
او از اين گلزار عطرآگين
برگ سبزي هم نمي چيند
همچنان آرام و بي تشويش
مي رود شادان براه خويش
مي خورد بر سنگفرش كوچه هاي شهر
ضربه سم ستور بادپيمايش
مقصد او خانه دلدار زيبايش
مردمان از يكديگر آهسته مي پرسند
«كيست پس اين دختر خوشبخت؟»
ناگهان در خانه مي پيچد صداي در
سوي در گوئي ز شادي مي گشايم پر
اوست . . . آري . . . اوست
«آه، اي شهزاده، اي محبوب رؤيائي
نيمه شب ها خواب مي ديدم كه مي آئي.»
زير لب چون كودكي آهسته مي خندد
با نگاهي گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه مي بندد
«اي دو چشمانت رهي روشن بسوي شهر زيبائي
اي نگاهت باده ئي در جام مينائي
آه، بشتاب اي لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرائي
ره بسي دور است
ليك در پايان اين ره . . . قصر پر نور است.»
مي نهم پا بر ركاب مركبش خاموش
مي خزم در سايه آن سينه و آغوش
مي شوم مدهوش.
باز هم آرام و بي تشويش
مي خورد بر سنگفرش كوچه هاي شهر
ضربه سم ستور بادپيمايش
مي درخشد شعله خورشيد
برفراز تاج زيبايش.
مي كشم همراه او زين شهر غمگين رخت.
مردمان با ديده حيران
زير لب آهسته مي گويند
«دختر خوشبخت! . . .»