: من خیلی وقته به تو فکر نمی کنم
- منم
: پس چرا شبا میای توو خوابم؟
- تو چرا قبل خواب به من فکر می کنی؟!
: تو چرا اینطوری شدی؟
- غم می خورم
: خب سبزی بخور D:
- بسه بسه...دیگه نمی خندم!
: :(
تنهایی مچاله شده گوشه ی اتاق. گاهی وقت ها می شود که به خودم می گویم می شد بهتر باشم،
حرف های بهتری بزنم، و یا حداقل سرم را بیندازم پایین و بروم و بروم و بروم و ... .
چند شب پیش برای ...نوشتم ترس از تنهایی ست که باعث می شود حفظ ظاهر کنیم.
قدرت تغییر آنچه هستیم، یا به معنی دقیق تر، آنچه از خود برای پیرامونمان ساختیم را نداریم.
یکی-دو شب بعدش نوشتم: هدف! باید هدف داشت تا همه ی این ترس ها را جمع بکند و
پلی بسازد سمت خودش. درست مثل آهن ربا که به براده های روی کاغذ شکل می دهد.
درست یادم نیست قبل یا بعدش دوباره نوشتم: تا حالا شده که کاری را برای خودت انجام بدهی؟!
و دقیقا همین. انگار همه ی آنهایی که جدی به دنبالش می گردند هیچ وقت پیدا نمی کنندش،
باید اتفاقی بیفتد وسط زندگی ات. فکر می کنم ما هیچ وقت برای خودمان زندگی نمی کنیم،
نه به این دلیل که نمی توانیم، که می ترسیم، اینکه آنچه خواهیم شد چقدر ما را از نقطه ای
که در آن هستیم پرتمان می کند دورتر، دورتر، دورتر... .
این روزها بیشتر از اینکه به هدفم، ترس هایم، تنهایی ام فکر کنم، خیال می بافم،
آنقدر که واقعا گاهی یادم می رود الان کجای خیابان ایستاده ام، کجا می روم،
و حتی همین چند لحظه پیش به چه چیزی فکر می کردم!
شاید اینها را یک نویسنده ی تنها نوشته، بعد رفته کنار پنجره،
همانطور که سیگارش را تند و تند پک می زده پنجره های ساختمان مقابل را که
قل همینی ست که در آن زندگی می کند تا پایین شمرده،
بلند فریاد زده: هفت. هفت تا پنجره فاصله است تا آن دنیا.
دنیایی که مردمش ظاهرا در پیاده رو قدم می زنند، می خندند، اشک می ریزند، فال می خرند،
ولی هر کدام توی دنیایی که از ذهن دیگران ساخته اند زندگی می کنند.
بعد سوزش سیگار را که حالا به آخر رسیده روی انگشتش حس کرده، آن را مکیده،
و بدون هیچ تأملی پریده پایین!
- نگام نکن
: خو گشنمه
- سبزی بخووور !!!!!!!
: نچ...غم می خورم
- لااقل درست بخور...مالاچ مولوچ نداره ...:)
: دیدی خندیدییییییی :))))))))))))))))
- دییییییوووووونهههههه
: نچ، دلقکم ;)