سلام وب قشنگی دارید. لینکتون کردم. خوشحال میشم با نام اعجاز روانشناسی لینکم کنید. تعداد بازدید کننده هام متغیره. گاهی تا 100 تا هم داشتم و گاهی هم خیلی کم.
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد: « خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ » صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود. نجات دهندگان می گفتند: “خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم
ممنوووون شما هم با حالی .
مرسی عزیزم که این افتخار رو به بنده دادی و سری به وبلاگم زدی خوشحال میشم اگه همیشه باهم در ارتباط باشیم
salam
bashe
lainkam kon be esme donyaye asheghane man
albatte be farsi
سلااااااااااام. لینکت کردم. عالی بود. من را با عنوان : *انوع مطالب خواندنی و جذاب* لینک کن.
سلام وب قشنگی دارید. لینکتون کردم. خوشحال میشم با نام اعجاز روانشناسی لینکم کنید. تعداد بازدید کننده هام متغیره. گاهی تا 100 تا هم داشتم و گاهی هم خیلی کم.
ba salam bazad begam ke sazt khob o ali dari ay in ke hamishe be man sar mizani mamnonam omidvaram hamishe movafagh o sarboland bashi
ba tashakor
salam khobi mamnon ke be web man ham sar zadi bay
سلام
شما لینک شدی
من را بانام >دل نوشته های یــــک تنها<
لینک کن.ممنون
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم
سلام گلم خوبی ممنون بابت حضور گرمت خیلی قشنگه لینک شدی منم بلینک اپم بدو بیا